گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، «کوه جادو» سرگذشت جوانی به نام هانس کاستورپ است. این جوان ساده هامبورگی از «سرزمین پست و هموار»، به سبب گرایش به بیماری و مرگ- گرایشی که ریشه در شیوه زندگی و افکار پدربزرگش، این سرپرست و معمار کودکیاش، دارد- راهی آسایشگاهی در مکانی بلند و کوهستانی میشود، «مکانی که امکانات زندگی در آن تنگ و ناچیز است» در آنجا پای او به ماجراها و ماجراجوییهایی کشیده میشود، که به عمرش نظیرشان را ندیدهاست. او عاشق میشود. عاشق مادام شوشای روسی. او را زیر نظر میگیرد، ابتدا درباره جنبههای منفی رفتار او فکر میکند، ولی کمکم متوجه میشود که عاشق او شده و این عشقی معمولی نیست. این عشق که ریشهها و سرآغازش به دوران کودکی او مربوط میشود، در حقیقت تسخیری جادویی است.
توماس مان، رماننویس بزرگ آلمانی، نویسندهای درونگرا که آثارش برآمده از آزمودهها و اندیشههای درونی خودش بود، در میانه عمر دل مشغولیاش، موضوع مرگ و موقعیت هنرمند در قبال جامعه بود. نخستین اثرش «بودونبروکها» در 1901 نوشته شد، شاهکار سمبلیک وی «کوه جادو» در 1924 مهیا گردید، این اثر درباره بیماری ذهنها و بدنهای مریض در اروپاست. وی در 1929 جایزه نوبل ادبیات را گرفت. به علت مخالفت با نازیها مجبور به ترک آلمان شد و در 1940 شهروند آمریکا گردید. اما بعدها به اروپا برگشت و در نزدیکی زوریخ اقامت گزید. وی در 1955 درگذشت.
«انتشارات نگاه» کتاب «کوه جادو» را در سال 1368 برای اولین بار منتشر کرد. حسن نکوروح استاد دانشگاه و مترجمی است که برخی او را به عنوان یک متخصص آثار توماس مان میشناسند. او در ترجمه، به سبک نوشتاری کلاسیکِ مان وفادار مانده و با استفاده از نثر فارسیِ روان، یک ترجمه خوب و خواندنی را به مخاطب ارائه کرده است.
در بخشی از کتاب کوه جادو میخوانیم:
خوگرفتن با مکانهاى بیگانه کیفیت غریبى دارد، تلاش براى تغییر عادتى که هدفى جز خودش ندارد و آدم هنوز به انجامش نرسانده، یا اندکى پس از آن، باید بگذارد و به وضعیت پیشین بازگردد. انسان به اینگونه امور به چشم وقفه در جریان زندگى مىنگرد، آن هم به منظور «استراحت»، یعنى نوسازى و دگرگونى کار هماهنگ اندامها، که به خطر افتاده در یکنواختى بىشکل زندگى روزانه به تنبلى، سستى و کندى مىگرود. حال این سستى و کندى در مورد قاعده و رسمى که مدتى بس طولانى برقرار بوده از کجاست؟
این چندان از خستگى و از کارافتادگى جسمانى و روحى در اثر فشارهاى زندگى آب نمىخورد (چون در این صورت درمانش یک استراحت ساده بود که همهچیز را به حال اول برمىگرداند)؛ این بیشتر روحى است، این تجربه زمان است چیزى که به سبب یکسانى بىوقفه خطر از دست رفتن تهدیدش مىکند و با حس زندگى چنان پیوند و خویشاوندى نزدیکى دارد که یکى بدون کاهش دیگرى ممکن نیست، ضعف یابد.
درباره ماهیت ملال بسیارى تصورات نادرست شایع است. در مجموع گمان مىکنند که جالب بودن و تازگى محتوا، زمان را «مىراند»، یعنى: کوتاه مىکند، حال آنکه یکنواخى و خلأ، گردش زمان را دشوار مىکند و از رفتن بازش مىدارد. این نظر مصداق حتمى و قطعى ندارد. خلأ و یکنواختى ممکن است لحظه و زمان را کش دهد و «تمدید» کند، ولى هرگاه زمان را در ابعاد بزرگ و بزرگتر در نظر بگیریم حتى کوتاهش هم مىکند و تا سرحد نابودى مىراند. از سوى دیگر محتواى سرشار و جالب بهخوبى امکان دارد ساعت و حتى روز را کوتاه کند و سبکبال بپراند، ولى در اندازه بزرگ به گردش زمان وسعت، وزن و استحکام مىبخشد، چندان که سالهاى پرحادثه بسیار کندتر مىگذرند تا آن سالهاى تهى سبکمایه که به وزش باد به پرواز درمىآیند. پس آنچه ملال مىنامند در واقع احساس کوتاهى زمان به خاطر یکنواختى است، زمانهاى بزرگ و طولانى به سبب همسانى مدام چندان کاستى مىگیرند که انسان از آن به وحشتى مرگبار مىافتد؛ وقتى یک روز مثل همه روزهاست پس چنان است که گویى همه روزها یکى است؛ و هرگاه یکنواختى کامل باید طولانىترین زندگى کاملا کوتاه حس مىشود، حسش نکرده از نظر دور خواهد شد.
خو گرفتن همانا به خواب رفتن و در هرحال کند شدن حس زمان است، و هرگاه سالهاى جوانى به آهستگى تجربه شود، ولى دوران بعد از آن با شتاب بیشترى بگذرد و بگریزد، باز مطمئناً از خو گرفتن است که چنین مىشود.
خوب مىدانیم که تغییر عادت تنها وسیله است براى آنکه زندگىمان سستى نگیرد، حس زمانمان کاستى نپذیرد؛ تنها راه است براى رسیدن به جوانى، نیرومندى و گردش بىشتاب تجربه زمانمان و اصولا نوسازى حس حیاتمان.