
کیمیا صادقی-طنزنویس؛ رسم و رسومات ایرانی در خانواده ما، اصالت خود را حفظ کرده بود تا زمانی که عموی کوچکم در فشم ویلا خرید. از صبح روزی که عمویم عکس ویلایش را در استوری گذاشت، زنعمو نرگس ساعت کوک کرده بود تا مناسبتی پیش بیاید و همه را دعوت کند به ویلایشان در فشم. در میان مناسبتهای عید نوروز، کریسمس، عاشورا و تاسوعا، ولنتاین، سپندارمذگان، چهارشنبه سوری، سیزده به در، تولد هجری، قمری، میلادی خودش، عمویم و دخترعمویم، سالگرد خواستگاری، عقد و عروسیشان، بهترین مناسبت شب یلدا بود. ویژگی مثبتی هم که شب یلدا نسبت به دیگر مناسبتها داشت این بود که زنعمو میتوانست یک دقیقه بیشتر ویلا، ماشین، سرویس آرکوپال و غذاهای فرنگیاش را به رخ آدم شوهرهایش بکشد و برای اینکه وانمود کند آدم فرهیخته و اهل هنری است، برای کل فامیل فال حافظ بگیرد. به همین یک مورد آخر که فکر کردم روح حافظ خدابیامرز در حالی که کنار استخر ایستاده و خرمالو میخورد و بدنش مورمور شده، جلوی چشمم ظاهر شد.
البته ما هم دیگر یاد گرفته بودیم و در مراسمهای عمو، بنا را بر استفاده از تمام امکانات فوق لاکچری و پر کردن شکم و ذخیره غذا در معده تا یک هفته به بالا، گذاشته بودیم.
در همین شب یلدا، هنوز ماشین را خاموش نکرده بودیم که بابام از پنجره ماشین خودش را پرت کرد در استخر تا به قول خودش هم ورزشش را کرده باشد، هم حمامش را رفته باشد و هم از لباسشویی ویلای عمو برای لباسهایش استفاده کند؛ بالاخره پیرهن چهارخانه پلاستیکی و شلوار پارچهای بابای من هم دلش میخواهد در لباسشویی خارجی شسته شود. نمیدانم بابای من در کدام فیلم دیده که آدمهای پولدار شلوارک میپوشند و با پیرهن استوایی بالای سر منقل میایستند و جوجه کباب باد میزنند که بی توجه به میز بلند بالایی که زنعمو از فینگر فود پر کرده است با دمپایی انگشتیهایش راه میرود و مدام میگوید: «منقل را ندیدید» حتی کمی به قلب عمو و زنعمویم فکر نمیکند که آن لعنتی را باربیکیو صدا بزند.
بی توجه به رفتارهای شرقی پدرم، سر میز شام غربی زنعمو رفتم؛ آنقدر انواع فینگر فودهای عجیب و غریب، میوههای استوایی و نوشیدنیهای مختلف چیده شده بود که به نظرم انتخاب اسم «یلدا» برای این شب مناسب نیست؛ اسم این شب را باید دست کم «شب آمانتا»، «شب کاملیا» یا حداقل «شب جنیفرلوپز» گذاشت. هرچه بیشتر به میز نگاه میکنم بیشتر متوجه نمیشوم که واقعا کوبیده، چنجه و جوجه و یا حتی لوبیا پلو، چه ایرادی داشت که جای خودش را به بروسکتا، سوشی و بیف استراگانوف داد. داشتم محاسبه میکردم که چندتا از این فینگر فودها را بخورم شکمم را سیر میکند که حافظ دست بر روی شانهام گذاشت و گفت: « بیف میزنی؟» حتی حافظ هم آن حافظ قدیم نبود؛ واقعا که کتونی سفید، اسلش و هودی به تن یک شاعر بلند آوزه ایرانی نمینشست. کمی کاهو در بشقابم گذاشتم و گفتم: « نه؛ دلم هوس هندوانه کرده که همش منتظر باشم ببینم بابام گل هندونه را به کی میده، بشینیم دور کرسی انار بخوریم و گلپر، تا نصف شب تخمه بشکنیم و نخودچی کشمش بخوریم و تفال بزنیم به تو؛ تو هم که همون حرفای همیشگی را نثارمون کنی و ما دوباره یکسال بگردیم دنبال هدهدصبا که تو گفته بودی، آخرشم یه روز صبح یک پرنده کار خرابی کنه رو سرمون و بهمون بگن همین بود فالت، پرندهها رو سر آدمای خوشبخت کار خرابی میکنند. چیه این بوریتو با سس قارچ؟ میره اصلا تو معده آدم؟» اگر در همه جای دنیا مراسم شب یلدا تغییر کرده باشد، در ویلای عموی من حرمت «ننه سرما» را هم نگه نداشتهاند. اگر آن پیرزن با چارقد گلدارش الان اینجا بود که از طرح ناخون دختردایی ثریا و مدل موی عمه فخری سکته میکرد.
حافظ سیگارش را از جا شمع اناریهای روی میز روشن کرد و گفت: «یه جایی از دیوان شعرم ذکر کرده بودم که وقتی حالت گرفته به من تافل بزن که کاشف هر رازم. نیت کن که یک شعر سرودم برای خودت» نیت کردم، چشمانم را بستم و حافظ شروع کرد به خواندن. همین را کم داشتم که حافظ شعر های آن ور آبی را در فال امسال بیاورد، حافظ را هم از ما گرفتن این غربیهای خاک بر سر.