"دفاع مقدس" سفره ای لبریز از نعمت/ روزهایی که تکرار نمی شود

|
۱۳۹۴/۰۶/۳۰
|
۲۳:۴۶:۰۰
| کد خبر: ۳۲۱۴۵۹
دفاع مقدس سفره ای لبریز از نعمت/ روزهایی که تکرار نمی شود
دفا ع مقدس سفره ای لبریز از نعمت های آسمانی بود که روزها و اتفاق های آن به هیچ وجه تکرار نمی شود.

خبرگزاری برنا- فارس: سفره ای که اطرافش پر بود از گرسنگان و تشنگان که برخی ازاین مهمانان ،شهید، آزاده و جانبازشدند و برخی با استفاده از نام این بزرگان برای خودشان سفره ای پرازلذت های دنیا فراهم کردند.

از سوزش زخمشان غزل ساخته ایم            اما به غرورشان نپرداخته ایم        

دریای حماسه اند و ما بیهوده                 قلاب درون خشکی انداخته ایم

خیلی از جانبازان و آزادگان ، امروز حسرت روزاهایی را می خورند که سفره ای پهن بود و صاحب آن منتظر مهمان هایش بود تا بیایند و از غذاهای موجود استفاده کنند .  

وقتی هم صحبت جانبازان و آزادگان می شویم  همه یک دل می گویند "حیف که نفهمیدیم این سفره برای چی پهن شده بود .خدا سور داده بود؟ خدا مهمانی برگزار کرده بود؟  ولی هر چی بود سفره ای بود بسیار رنگین که باید گرسنه و تشنه بودی تا می توانستی از غذاهای آن استفاده کنی. "

خوان الهی که اگر قبل از نشستن برسرآن تنقلات و هل هوله می خوردیم دیگر میلی به غذاهای درون آن نداشتیم و ما انسان های زمینی هم چون تنقلات دنیا رو خورده بودیم اصلا اشتها نداشتیم .

 جانبازان و آزادگان می گویند سر سفره رفتیم و خیلی تمایل داشتیم از غذاهای درون آن بخوریم اما اشتها نداشتیم.

هشت سال ، بله هشت سال تمام آن خوان الهی پهن بود و خدا منتظر بنده های گرسنه اش بود، تا بیایند و از مائده های آسمانی بچینندو تناول کنند .

Untitled-1

الان که آن سفره جمع شده دلتنگ روزهای گذشته ام که از قافله یاران عقب افتاده ام ولی دلم به یاران و دوستان بجا مانده از آن روزها خوش است که با دیدنشان کمی درونم آرام می گیرد .

صدای اذان هر شنونده ای را  به سمت خود می کشاند .صدایی که بر همگان آشنا بود . ..... اشهدان لااله الا الله ....... به سمت صدا که می روی فردی را می بینی که در کنار سالن ورزشی بر روی صندلی چرخدار نشسته و اذان می گوید ....

فردی که خود یکی از اسطوره های 8 سال دفاع مقدس است.جانباز سرافرازی که سالیان سال بر روی ویلچر زندگی خود را سپری می کند و در خاطرات خود غوطه ور است .

"عبدالرحیم رحیمیان" جانباز 70 درصد که از ناحیه نخاع مجروح شده است . متولد 1337 شیراز که از سال 60 در جبهه های جنگ حضور یافته و در عملیات های فتح المبین ، بیت المقدس ، کربلای 4 و 5 حضور داشته است.

رحیمیان بالاخره روز 25 اسفند 66 در عملیات والفجر 10 در منطقه حلبچه زمانی که  معاون یکی از گروهان های گردان امام حسین (ع) لشکر پیروز 19 فجر بود به درجه رفیع جانبازی نائل می گردد و از ناحیه نخاع آسیب می بیند .

بیشتر از شهدا می گوید تا از خود ، و دلتنگ دوستان سفر کرده است خاطراتی که از بچه های جنگ هیچ وقت جدا نیست.

در مجموعه ورزشی یادگار امام (ره) شیراز داشت از ماشین سوار ویلچر ویژه بسکتبال می شد  که  با سلام باب سخن را باز کردم.

کمی سکوت کرد و بعد با شعر:

"در شفاعت شهدا دست درازی دارند ،         عکسشان را بنگر چهره نازی دارند 

           ما به یادآوری خاطره ها محتاجیم ،        ورنه آنان به من و تو چه نیازی دارند ؟"

شروع کرد به بیان خاطره انار:

کم کم فصل پاییز و سرما  می آید و انار ها خود را نشان می دهند...امروز درخشش دانه های سرخ انار را می دیدم و با هر دانه بی اختیار یاد حاج حیدر صبوری شیرازی  می افتادم ... که می گفت روز جمعه خوردن انار مستحبه! آسمان به زمین می رسید, زمین به اسمان باید روزهای جمعه برایش انار پیدا می کردیم...

IMG-20150921-WA0007

مرحله دوم عملیات کربلای ۵ بود. صبح جمعه. آتش سنگینی روی خط بود. بچه های تدارکات مهمات را اول خاکریز گذاشته بودند. نارنجک تفنگی می خواستیم .

سریع رفتم ابتدای خاکریز , یک گونی از مهمات را روی دوش گذاشتم و برگشتم پیش بچه ها. تا گونی را باز کردیم , دیدم پر از انار است. یک انار درشت برداشتم و دویدم سمت انتهای خاکریز تا مهمات بیاورم. هنوز پیچ خاکریز را رد نکرده بودم که با حاج حیدر سینه به سینه برخورد کردم. خندید و گفت رحیم انارت را به من می دی؟

انار را دو دستی جلویش گرفتم, برداشت و خندید. من هم دویدم به سمت انتهای خاکریز. سریع یک جعبه مهمات را برداشتم و برگشتم.

به پیچ خاکریز که رسیدم, دیدم شهیدی را به خاکریز تکیه داده و پتویی رویش کشیده اند. نشستم, پتو را کنار زدم, حاج حیدر بود, دقایقی  از شهادتش می گذشت. آرام خوابیده بود . انار ی در خاک آنطرف تر افتاده بود نگاهی به چهره اش انداختم ......... مهمات را به بچه ها رسوندم . ......

بغض گلویش امان را از او گرفت و نتوانست ادامه بدهد  و نم  اشکی ازگوشه چشمش سرازیر شد .

دلتنگی هایش امانش نمی داد . من دیگر اصرار به تعریف خاطره نداشتم دست بر روی شانه هایش کشیدم و آرام خداحافظی کردم .

 به ناگاه یاد شعری افتادم :

حسرت رفتن در این دل مانده است ...       

دست و پایم سخت در گل مانده است ...    

عاشقان رفتند و ما جامانده ایم ..

نظر شما