
به گزارش خبرگزاری برنا از کرمان؛ «هفدهسالگیام» خاطرات آزاده «حسن تاجیکشیر» است از روزهای اسارت که با قلم توانمند و روان احمد یوسفزاده به رشته تحریر در آمده، در 168 صفحه که 8 صفحه مربوط به ضمائم است از جمله عکسها، نامهها، کارت شناسایی و... .
در این کتاب که در نوع خود بینظیر است خواننده با اسوهای بیهمتا از ایستادگی، مقاومت و صبر مواجه میشود و اندکی تامل مخاطب را درگیر این موضوع میکند که چه نیرو و قدرتی چنین توانی را در وجود یک نوجوان هفده ساله قرار داده که همانند یک سردار کارآزموده قدرت مقابله دارد.
این کتاب میتواند به نسل جوان فعلی و نسلهای آینده کمک کند و برای آنان الگویی باشد تا بدانند که ایمان و اعتقاد چیست و ایستادگی بر سر باورها چه لذتی دارد... .
قطعا مطالعه این خاطرات که فوقالعاده ساده و روان به نگارش درآمدهاند تاثیر شگرفی بر خواننده خواهد داشت. اما نکتهی جالب توجه خلاقیت احمد یوسفزاده است که با نگارش خاطرات پسرداییاش آن هم با قلم سحر انگیزش در قالب 38 فصل توانسته جذابیت این خاطرات را چند برابر کند و هر مخاطبی را با خواندن چند خط اول کتاب جذب خود کند. تکههایی از این کتاب در پی میآید:
بخشی از فصل «تنهایی»:
گرمای آفتاب را که روی صورتم حس کردم به زحمت توانستم چشمهایم را باز کنم. هنوز رندهام. این اولین فکری بود که بعد از به هوش آمدن به ذهنم آمد. آنقدر خون از بدنم رفته بود که توان تکان خوردن نداشتم، با این حال توانستم زیرنور خورشید پای مجروحم را ببینم و مطمئن بشوم که به بدنم چسبیده و قطع نشده. آماده مرگ شدم و با تمام وجود از خداوند خواستم اگر قرار است در آن دشت بمیرم، کارم هرچه زودتر ساخته بشود که بیشتر درد نکشم. کم کم یادم آمد که شب گذشته چطور زخمی شدم، یادم آمد سنگر تیربار را منهدم کردم و در راه بازگشت تیر خوردم و افتادم توی گودال آب.
بخشی از فصل «مشکل جدید»:
بعد از انکه در اثر ماساژ، پایم شکست و برگشتم بیمارستان و دکتر مجید جلالوند بلوک سیمانی به پای شکستهام آویزان کرد، بیش از سه ماه بستری بودم. زمستان سرد و سوزناکی از راه رسیده بود و زندگی را مخصوصا از لحاظ شستوشو و نظافت برایم سخت کرده بود. مدتی گذشت تا استخوان پایم جوش خورد و یک روز بالاخره دکتر مجید بلوک سیمانی را باز کرد و راحت شدم. حالا میتوانستم با آزادی بیشتر بارانهای شدید رمادی را از پشت پنجره ببینم که محوطه اردوگاه را تبدیل به یک استخر بزرگ میکرد.
بخشی از فصل «حسین رحیمی و شاگردان»:
نفر اول را که حسین رحیمی بود بردند داخل. هنوز پایش به حمام نرسیده بود که صدای داد و فریادش با صدای کابل عراقیها و فریادهای دیوانهوارشان به هوا رفت. شنیدن صدای شکنجه شدن دیگران برای ما به مراتب سختتر از شکنجه شدن خودمان بود. نوبت به من رسید. تصمیم گرفته بودم با تمام توان از پای مصدومم محافظت کنم. اصابت حتی یک کابل کم ضرب هم میتوانست استخوان ران را بشکند. این فکر مثل کابوسی رهایم نمیکرد. با احتیاط که عصاهایم روی سطح لغزنده کف حمام لیز نخورد وسط حمام ایستادم، عراقیها برخلاف تصور من اصلا رعایت پای مصدومم را نکردند. با هم شروع کردند به کوبیدن کابل به سر و صورت و پشتم.
بخشی از فصل «یک خبر خوب»:
وقتی اتوبوس از رفسنجان گذشت، عدهای از مسئولین استان از جمله سیدحسین مرعشی، استاندار وقت کرمان آمدند به استقبالمان. من آماده بودم که به درخواست محمد شهسواری در میان مستقبلین سخنرانی غرایی کنم، اما همین که ایستادیم، دیدم همه جمعیت مشتاقانه دنبال شهسواری میگردند. استاندار و اطرافیان و هرکسی که به استقبالمان آمده بود جمع شده بودند کنار شهسواری و عکاسها تندتند از آنها عکس میگرفتند.