اسپیلبرگ در این دیدار حرفهای جالبی به زبان آورد. سخنانی هوشیارانه، گاه احساساتی اما در هر حال صادقانه بود که هم سرگرم کننده و هم شخصی بود.
ظاهرا این تنها اسپیلبرگ است که میتواند با یک جفت کفش ورزشی با کت و شلوار هنوز حس بودن در کلاس درس را حفظ کند.
او در این نشست گفت: آنچه شما تصمیم میگیرید در آینده انجام دهید کاری است که ما در فیلم از آن به عنوان «لحظه تعریف شخصیت» یاد میکنیم. شما با این لحظات خیلی آشنا هستید، درست مثل آخرین «جنگ ستارگان» وقتی «ری» میفهمد نیرو با اوست یا «ایندیانا جونز» که ماموریت را با وجود ترسی که دارد میپذیرد و وسط مارها می پرد. در یک فیلم دو ساعته ما با تعداد انگشت شماری از شخصیتها لحظات را تعریف میکنیم اما در زندگی واقعی شما هر روز با این مسایل چهره به چهره میشوید. زندگی یک رشته طولانی از شخصیتهایی است که زمان را میسازند.
وی افزود: رسانههای اجتماعی که ما آنها را ابداع کردهایم درباره اینجا و حالا است اما من بارها و بارها در درون خانواده خودم جنگیدهام تا به بچههایم یاد بدهم پشت سرشان را نگاه کنند و ببینند واقعا چه اتفاقی افتاده است زیرا درک این که آنها چه کسی هستند به معنی درک این است که ما چه کسی بودهایم و پدربزرگ و مادربزرگشان چه کسانی بودهاند و این کشور وقتی آنها به اینجا مهاجرت کردند چه بود. ما ملت مهاجران هستیم.
اسپیلبرگ با شوخی بیان کرد: حداقل تا حالا که این گونه بوده است. برای من این به این معنی است که هر کداممان باید قصه خودمان را روایت کنیم. ما داستانهای زیادی داریم که بگوییم. با والدینتان صحبت کنید با پدربزرگها و مادربزرگهایتان اگر میتوانید صحبت کنید و از آنها داستانهایشان را بپرسید و من قول می دهم، همانطور که به فرزندان خودم قول دادم که هرگز خسته نخواهید شد. به همین دلیل است که من اغلب فیلمهایم را برمبنای داستانهای واقعی میسازم. من به تاریخ به عنوان یک امر آموزشی نگاه نمیکنم چون تاریخ یک پاداش و یک هدیه است. من به تاریخ نگاه میکنم زیرا پر از داستانهای بزرگ است حتی اگر بارها گفته شده باشد. قهرمانان و ضدقهرمانان ساختههای ادبی نیستند، آنها در قلب تاریخ جای دارند.
وی در پایان گفت: تا دهه ۱۹۸۰ بیشتر فیلمهای من غالبا خیالبافانه خوانده می شدند. من هیچکدام از این فیلمها را رد نمیکنم حتی فیلم «۱۹۴۱» را. حتی یکی از آن ها را. هر یک از این فیلمهای دوره اولیه فیلمسازی من مبتنی بر ارزشهایی ساخته شدند که عمیقا به آنها احترام میگذاشتم. هنوز هم همینطور است، اما من در سلولویید گیر افتاده بودم چون تحصیلاتم را ناتمام گذاشته بودم. دیدگاه من محدود به چیزی شده بود که میتوانستم در ذهنم تصور کنم، نه آنچه جهان میتوانست به من آموزش دهد، اما بعد «رنگ بنفش» را کارگردانی کردم و این فیلم چشم مرا به تجربیاتی که پیش از آن هرگز نداشتم گشود. این فیلم پر از رنجهای عمیق و باورها و اعتمادهای عمیقتر بود و به من نشان داد مردم زیادی نیاز دارند چنین شخصیتهایی را ببینند و تجربیات و اعتمادهای آنها را لمس کنند. وقتی این فیلم را میساختم فهمیدم یک فیلم میتواند یک ماموریت باشد. امیدوارم همه شما حس ماموریت را درک کنید.