من و مادرم: «سفر»

|
۱۳۹۹/۰۵/۱۷
|
۰۰:۳۶:۲۶
| کد خبر: ۱۰۴۰۷۱۶
من و مادرم: «سفر»
مجموعه داستان‌هایی با عنوان «من و مادرم» در قسمت‌های مختلف به قلم احمدی مایل نویسنده و کارگردان تئاتر را که در خبرگزاری برنا، منتشر می‌شود از این پس در قسمت‌های مختلف می‌خوانید.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، احمد مایل فارغ‌التحصیل کارشناسی بازیگری و کارگردانی از دانشگاه تهران و دانشکده هنرهای زیبا، کارشناسی ارشد کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس که پیش‌تر مدیر تِئاتر و مدرس تِئاتر در دانشگاه شهید بهشتی بخش فوق برنامه جهاد دانشگاهی، مدیر تئاتر و مدرس تئاتر در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، مدرس تئاتر استان های کشور از طرف اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی بوده در مجموعه‌ داستان‌های «من و مادرم» قصه‌های کوتاهی روایت کرده که در ادامه به قلم او ششمین قسمت از این مجموعه داستانی را می‌خوانید.

مقدمه:

سلسله داستان های «من و مادرم» شامل مجموعه روایت هایی است که درون آن اتفاقاتی رخ می‌دهد، هر قسمت قصه‌ای مستقل دارد که البته در کل از نظر روند کلی، روح داستان‌ها مرتبط هستند.

شخصیت ها به مرور معرفی می شوند که در قالب مسائل اجتماعی و هنری، با فرمت طنز روایت می‌شوند.

امیدوارم،  بتوانم لحظه های شیرینی گزارش بدهم ، که انتقاد هایم مورد عنایت مسئولین قرار بگیرد.

اکنون ششمین روایت من، از مجموعه «من و مادرم»، «سفر» است.

پدربزرگ با ساک و وسایل ا ش ازاتوبوس پیاده شد.

کت و شلوارچهارخانه ای نو،که انگارچندروز بیشترنیست خریده است ،پوشیده بود  .  کفش ز یبا مارک ملی ، به پا داشت . پدربزرگ همیشه کفش ملی می پوشید.وحامی سرسخت آن بود. پدرکه زنده بود، به اصرارپدربزرگ ،او هم برای من و خواهرام کفش ملی می گرفت، درحالی که ما چندان راضی نبودیم.

از ترس حمله اژدهای زرد ، "نامی که مادرم به ویروس کرونا می گفت " همدیگررا بغل نکردیم  و روبوسی هم نداشتیم.پدربزرگ شماره ای به من دادوگفت : وسایل ش را ازشاگرد راننده بگیرم.

وسایل ش دوتاکارتون کوچک بودند یکی انواع و اقسام خوردنی ها مانند آبلیمو ، آبغوره ، عرقیات خصوصا عرق نعنا ونان  کاک که شیرازی ها بهش میگفتن نان یوخه، دیگری ۱۰ کیلو برنج کامفیروز شیراز، همه باری بودکه اوآورده بود فقط جای خبرنگارها و عکاس ها خالی بود، که برای صفحه ((پیرهای جوان مانده)) خبرجمع کنندو عکس هایی ازسوغات شیراز بگیرند.چندروزقبل شنیده بودم ،هیئتی عالی مقام،یک کیسه برنج ده کیلویی محسن،برای سیل زده گان برده بودندوعکس های سلفی و عکس های گرفته شده توسط عکاسان همراه ،گرفته بودند. تفاوتی که سوغات پدربزرگ با بسته اهدایی، آنها داشت، او این همه سوغات را تنهایی آورده بود ،اما هدیه  ،  هیئت همراه ، برای سیل زدگان دیدنی بود. هرکسی که فکر ش را می کردی با برنج آمده بود، .بگذریم:

تاکسی دربست گرفتیم که تا مقصد ما را ببرد.

هنوز تاکسی حرکت نکرده بود که بازجویی پدربزرگ شروع شد. نخستین سوال ،پدربزرگ درباره تحصیل من بود.

گفت:‌ببین پسرم‌وقتی پدر ت تصادف کردوعمرش را داد به شما، من باید ازهمه اتون  مراقبت‌ می کردم ، خواهرات با همان مردایی که‌ دوستشون‌ داشتندازدواج‌ کردند و خوشبخت عالم‌ شدند.

شکرخدا شوهراشون  وضع مالی خوبی دارند.

ملیحه هرسال عید،با شوهرش و آرش ، به خارج‌ ازکشورمی روندوحسابی تفریح‌ می کنند.

‌گفتم : شماهم سوغاتی های خوبی برای ما آورده اید.

گفتم : پدربزرگ نمیشه ما هم خانوادگی سفرخارج ازکشور، بریم ، شما  که بازنشسته شدیدو ازنظرزمان مشکل ندارین

پدربزرگ گفت.: میان‌ حرفم‌ صحبت نکن.

منیره هم با یک کارخانه دارفرش ازدواج کرد ، بچه ای دوازده  ساله داره و خوشبت عالم شده است. 

گفتم: پدربزرگ همه این حرف هارا مادرم گفته .، من که‌ سن وسال ازدواج ندارم.

او گفت : حالا کی ازازدواج تو حرف زد . ؟؟

من‌ فقط دلواپس تو هستم. 

گفتم: پدربزرگ ناراحت من نباش ، مادرم ازبافتن  فرش خرج زندگی امون را درمییاره ، و تابستان من هم میرم بوتیک عباس آقا و حداقل خرج خودم را درمیارم. سال آینده هم کنکور دارم.

پدربزرگ گفت. : فقط تحصیل که نیست، آینده هم هست .

باید یادت باشه من، ‌ دانشگاه که بودم ازجامعه شناسی تا فلسفه پیش رفتم ورشته ادبیات را انتخاب کردم و استاد شدم ،

اما شانس یار من نبود و تظاهرات انقلاب شروع شد .

همیشه با خودم می گفتم یکی نیست به این ها بگه بازحمت کنکورقبول می شین  ازصدتا فیلتررد میشین تا بیان‌ دانشگاه تا بعدش  تضاهرات کنین  . من نمی گم‌ نباید احقاق حقشون را بکنند. میگم باید تحصیلات اشون را تمام کنند وبعد ازتحصیل هرکاری دلشون بخوا دمی توانند انجام بدهند..

گفتم : پدر بزرگ ببخشید ، هرکسی دوست داره با تفکرات خودش زندگی کنه.

گفت : پسرم‌. موقعی که من سردسته تضاهرات قبل از انقلاب  بودم. جایی را که اموال مردم بودو ازمالیات آنها تامین می شد،.  آتش نمی زدم. تظاهرات آرامی داشتیم. و شعارمی دادیم

با این وجو د دانشجوهای ترسو‌، خبرچینی می کردند.

برخی ازدانشجو ها اصلا تو تظاهرات نمی آمدند و می گفتند:  

ازنظرما فعلا اوضاع خوبه ، چیزی کم نداریم سال به سال

 هم بهترمیشه،. شما‌ دارین حماقت میکنین.

ولی ما مسخره اشون می کردیم .

کلاس هارا تعطیل می کردیم و می رفتیم برای شعاردادند. قراربود بورسیه بگیرم و  برم  خارج ازکشور ادامه تحصیل بدهم اما انقلاب که شد،دانشگاه ها تعطیل شدند، ومن

مجبورشدم تو کتابفروشی کارکنم.

گفتم:پدربزرگ ، بعدازبازگشایی دانشگاه ها توانستید ادامه تحصیل بدهید و استاد بشید.پدربزرگ آهی کشید و گفت:  ای بابا کاشکی کسی ازحال دلم خبرداشت.

به این ترتیب پدربزگ ساکت شد وتو فکرفرو رفت.

نمی فهمیدم به چی فکرمی کنه ولی تا مقصد دیگرحرفی نزد.

من هم به فکرفرو رفتم و یاد فداکاری های پدربزرگ افتادم مادرم به پدربزرگ خیلی احترام می گذاشت، می گفت: پدربزرگ توزندگی خیلی زحمت کشیده  تا به اینجا رسیده ، است.

پرسیده بودم پس چرا ازدواج نکرد.

مادرم می گفت : یک بارعاشق شده بود، اما دختره با خانواده اش رفتند خارج ازکشور و ازآن موقع تا حالا مجردمانده و خودش را وقف ماها کرده است.پدربزرگ به مادرم ، پس از مرگ پدر می گفت : عروس خانم به شما افتخار می کنم که مجردماندی و بچه هات را بزرگ کردی.‌

مادرم می خندید و می گفت : هرکسی مجبوره به هرنحوی که 

می خواد زندگی کنه ، من که  به جزشماو بچه هام و نوه هام کس دیگری را ندارم.

با خودم فکر کردم ، بودن و نبودن انسانیت ، داشتن ثروت و جاه و مقام نیست ، نگاه انسان به عشق ، زندگی و حال و آینده است .

توهمین فکرها بودم که به مقصدرسیدیم.

نظر شما