
به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، کتاب «بیست هزار آرزو» دومین رمان آناهیتا چشمه علایی است. نام کتاب از غزل 207 مولانا، دیوان شمس گرفته شده است:
بیست هزار آرزو بود مرا پیش از این
در هوسش خود نماند هیچ امانی مرا
آناهیتا چشمه علایی، متولد 1347، پزشکی است که دستی به قلم دارد. او مدیر و نویسنده وبسایت گیس گلابتون www.gisgolabetoon.ir است و با مجله راز همکاری دارد.
خلاصه کتاب:
یک خانم دکتر پنجاهوچند ساله، خسته از روزمرگیهای زندگی، تصمیم قاطع میگیرد آرزوی دیرینهاش را محقق کند. او آرزو دارد کتاب بنویسد.
یکی از بیست هزار آرزوی من، نوشتن رمان است. این آرزو بهاندازه 19999 آرزو برایم ارزش دارد، این هوس، به زندگی من رونق داده و قلبم را شاد کرده است. کجاست آن زن فرسوده پنجاهساله که روبروی آینه، موهای نقرهای خود را میشمرد؟
به نقل از کتاب بیست هزار آرزو، صفحه 154
کتاب شامل دو داستان است. اولی داستان خانم دکتر میانسالی است که تحقیق میکند چگونه بنویسد. او تحقیقات خود در زمینه نوشتن را با ما در میان میگذارد و ما را به همراه خود به سفر میبرد و شهرهای زیبای کشور پرتغال را به ما نشان میدهد.
داستان دوم، داستانی است که خانم دکتر نویسنده بعدازاین، کمکم مینویسد: داستان عشق فرناز و فرامرز که در فضای مجازی باهم آشنا میشوند و به هم دل میبازند.
متن پشت جلد کتاب:
هنگام شانه کردن موهایم، رشتههای نقرهای را لابهلای گیسوانم میبینم و آنها را لمس میکنم. موهای نقرهای من، نشانههای راه پرفرازونشیبی هستند که در زندگی پیمودم... هر بار که نفسم از ترس بند آمد و از شدت غم مثل ابر بهار گریستم یا از شدت خشم مثل مار به خود پیچیدم، یکی از موهای سیاهم رنگ باخت و نقرهای شد.
اینیکی مال اولین مرگی است که شاهد آن بودم؛ مرگ دخترکی دهساله که سرتاپا سوخته و غرق در عفونت بود من در آن شب، شش بار او را احیا کردم. پرستاران التماس میکردند که دست از سر دختر بردارم و بگذارم در آغوش مرگ آرام بگیرد، ولی من مثل دیوانهها باز قلب او را ماساژ میدادم دستهایم را روی قفسه سینهاش گذاشته بودم و میگفتم:«یک، دو، سه، حالا!» و محکم فشار میدادم.
اینیکی مال آن سربازی است که دوستش برای شوخی با کلاشینکف به کشاله رانش شلیک کرده بود. جراحی او هفت ساعت طول کشید وقتی قلب سرباز از تپش ایستاد، سرتاپای من خونی بود؛ حتی کف دمپاییها با خون چسبناک شده بود. همانجا جلوی همه کارکنان به دیوار تکیه دادم. سُرخوردم. روی زمین نشستم و های های گریه کردم.
اینیکی مال وقتی است که اولین مردی که عاشقش بودم سرم داد زد «گم شو بیرون! گم شو بیرون! گم شو برو! برو از زندگیام بیرون!»
من جان صدها انسان را نجات دادهام و هزاران بیمار در درد و رنج رها کردهام، ولی وقتی 25 سال دوران پزشکیام فکر میکنم، فقط شکستها، مرگها، اشکها و رنجها را به خاطر میآورم. روحم خسته است؛ خسته از تماس روزانه با بیماری، درد و مرگ میخواهم روحم را تروتازه کنم.
جملاتی از متن کتاب:
به تو نگفتم دارم کجا میروم، چون میدانستم نگران میشوی. ولی برای من نگران نشو. من میخواهم زندگی را مثل انار سرخ و رسیده بچلانم و تا آخرین قطره عصاره آن را بنوشم. نمیگذارم حتی یک قطره زندگیام هدر برود. حتی یک قطره.
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 111
وقتی پنجاهساله شدم ، باورم نمیشد نیمقرن از عمرم گذشته باشد. در دلم هنوز دخترک جوان 20 سالهای ترانه میخواند و دست میافشاند و آرزو دارد دنیا را تکان بدهد و طرحی نو دراندازد.
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 21
مشکل اصلی این است که دلم میخواهد کتاب بنویسم، ولی هیچ داستانی برای نوشتن نداشتم. شاید نویسندههای واقعی، داستانی برای بیان کردن دارند و آنقدر دلشان میخواهد داستان خود را تعریف کنند که کتاب مینویسند. شاید هیچکدام مثل من نگفتهاند: «من میخواهم کتاب بنویسم، ولی هیچ داستان جالبی هم برای تعریف کردن ندارم، فقط میخواهم اسمم را پشت جلد یک کتاب ببینم. حالا بگویید من چطوری کتاب بنویسم؟!» نمیدانم داستاننویسهای واقعی اول تصمیم میگیرند کتاب بنویسند و بعد موضوع را پیدا میکنند یا اول میخواهند داستان تعریف کنند و مجبور میشوند کتاب بنویسند؟ معمای همیشگی اول مرغ بود یا تخممرغ؟
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 50
کلسترول خونم بالاست، مدتهاست سرشیر و خامه نخوردهام. مدتهاست نان کره مربا نخوردم. ولی از بستنی و چیپس نمیتوانم صرفنظر کنم یا بهتر بگویم نمیخواهم صرفنظر کنم. گاهی اوقات از خودم میپرسم: اگر بستنی نخورم چه چیزی روزهایم را شیرین خواهد کرد؟ اگر چیپس نخورم، نمک زندگی من چیست؟ پس بگذار چیپس بخورم و بستنی بر بدن بزنم، وگرنه نمیتوانم این روزهای بیمزه و تکراری را تحمل کنم.
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 58
کتاب حق نوشتن را با خود به درمانگاه میبرم. شاید شانس بیاورم سرم خلوت باشد و بتوانم چندخطی بخوانم. فهرست کتاب را نگاه میکنم و فصل «حقههای کوچک» چشمم را میگیرد. فصل بیست و چندم است، تقریباً آخرهای کتاب. دلم میخواهد بدانم حقههای کوچک جولیا کامرون برای نوشتن چیست. پس از خواندن حقه کوچک او، بهراستی دلسرد میشوم.
حقههای کوچک جولیا این است که او چهار میزتحریر در چهار اتاق مختلف خانهاش دارد و هریک به منظرهای جادویی گشوده میشوند. یکی به دشت بیانتهای نیومکزیکو، یکی به منظره کوهستانی، یکی به اسطبل اسبهایش و یکی بدون پنجره تا بتواند کاملاً متمرکز بماند. هر اتاق یا میزتحریر به رنگی است: اتاقی به رنگ زرد کدویی، اتاقی دیگر با پردههای بنفش یاسی، میز آبیرنگ در ایوان خانه قرار دارد و آخری در میان چمنزار سرسبزی پر از گلهای وحشی و برکه ماهی. هر وقت در نوشتن گیر میکند، میزتحریر و منظرهاش را عوض میکند.
دمت گرم! جولیا! بابا دستخوش! بیخیال جولیا جان! چهارتا میزتحریر و چهارتا منظره شگفتانگیز؟ خوش به حالت که در مزرعهای در نیومکزیکو همراه با سگها و اسبهایت زندگی میکنی. هرکجای خانه که دوست داری یک میزتحریر قرار میدهی و چشماندازهای بینظیری داری. ولی بهراستی اینها ترفندهایی است که به نویسندگان تازهکار یاد میدهی؟ اینها ترفند است یا سیخهای داغ برای سوزندان دل ما؟
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 59
غر نمیزدم. نق نمیزدم. فقط از بودن در کنار او و ماجراجوییهای کوچکمان لذت میبردم. احساس میکردم اگر کوچکترین غر و نقی از دهانم خارج شود، دیگر او را نخواهم دید. حس میکردم ظرفیت غرغر شنیدن او بهکلی تمام شده است. اگر میخواهم او را داشته باشم، باید همانطور که هست او را قبول کنم و هیچ نظری ندهم، هیچ سؤالی نکنم، هیچ درخواستی نداشته باشم و کاملاً پذیرای او و شخصیت پیچیده و کنارهگیرش باشم.
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 74
در دوران کودکی، هر تابستان یک هفته به شمال ایران میرفتیم و تا تنی به آب بزنیم. من در عالم کودکی تصور میکردم ملکه دریاها هستم و بر موجها فرمان می راندم. میان آب میایستادم و با اعتماد به نفس به موج میگفتم: بیا! بیا! آهان! خوب است! حالا روی پاهایت بایست! خوبه! حالا پخش شو! به نظرم امواج مثل گلهای اسب بودند. کف سفید امواج را به شکل یالهای پریشان اسبان میدیدم. امان از کودکی ...
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 78
من عاشق جشنهای ایرانی هستم: نوروز و یلدا. نه به خاطر اینکه خود را دختر کوروش میدانم یا برای بزرگداشت آریایی بودن، چون به نظرم این شیوه تفکر، نژادپرستانه است. من جشنهای ایرانی را دوست دارم چون با تغییرات طبیعت هماهنگ هستند. نوروز، هنگام پایان یافتن سرما و شکفتن گلهای صحرایی است و یلدا، طولانیترین شب سال است و وعده بارش برف دارد. به تجربه فهمیدهام وقتی با تغییرات طبیعت هماهنگ باشم، حالم خوشتر است. وقتی آغاز گرما یا سرما را با آغوش باز بپذیرم، وقتی شکوفهها و برگهای رنگارنگ پاییزی را یکسان دوست داشته باشم، زندگی زیباتر است.
کتاب بیست هزار آرزو- صفحه 83
نویسنده کتاب، آناهیتا چشمه علایی، امیدوار است شما از مطالعه این داستان لذت ببرید.
عنوان کتاب: بیست هزار آرزو
نویسنده: آناهیتا چشمه علایی
ناشر: نسل نواندیش
چاپ اول 1399
قطع رقعی
224 صفحه