
به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا؛ پریسا الیاسی، فیلمنامهنویس، به بهانه روز مادر یادداشتی برای خبرگزاری برنا نوشته است که متن آن را ذیل می خوانید.
تاج را از سر مادرانمان برداریم!
فروغ کیا، زنی است در حوالی ۴۰سالگی؛ زنی که بارزترین وجهه زن بودنش، مادربودن اوست. فروغ کیا، اسمش و روش و رفتارش، «فروغ فرخزاد» را به یاد میآورد و «زنی تنها در آستانهی فصلی سرد»، جدا برازندهاش است. فروغ، سالها پیش متارکه کرده و پسرش، مانی، را به تنهایی بزرگ کردهاست. پسر جوان ۱۷-۱۸سالهای که اگرچه برخلاف کلیشههای رایج، ناهنجاریهای تفاوت نسلی با مادرش را ندارد اما سعی در انحصار او دارد. آنقدر مادرش را دوست دارد و به او وابسته است که دل ندارد مادرش را با کسی شریک شود. فروغ، مادر مانی است و این یک اصل غیرقابل تغییر است. بهحدی غیرقابل تغییر که خود فروغ هم باورش شده، چون مادر است عاشق شدن و شروع زندگی جدید بر او حرام است. دکتر رهبر، به نوعی رئیس فروغ در اداره است و عاشق او. دکتر رهبر مردی بااحساس است، فروغ را میفهمد و حمایتش میکند؛ نامههای عاشقانه برایش مینویسد و پشت تلفن برایش شعر میخواند. دکتر رهبر، شخصیت غایب فیلم است. در طول فیلم هرگز دیده نمیشود و تنها صدایش به گوش مخاطب میرسد که نکند شخصیت کامل و همهچیزتمامِ او در چشم مخاطب فروبریزد. از آنسو، فروغ هم، زنی روشنفکر از طبقهی متوسط اجتماع است. فیلمساز و مستندساز است؛ دغدغههای اجتماعی دارد؛ کتابخانهاش پر از کتاب است؛ شعر میخواند؛ مینویسد؛ رانندگی میکند؛ صبحها ورزش میکند و با همهی اینها هنوز سایهی سنت و کهنگی فرهنگ بر سرش سایه میافکند. جسارت روبهرو شدن با پسرش را ندارد. نمیتواند بگوید عاشق است! میترسد! میترسد جایگاه مادریاش را ببازد! میترسد تاج مادری را از سرش بردارند! هرقدر بیشتر دلبستهی دکتر رهبر میشود؛ کمتر میتواند حرف دلش را به پسرش بزند و راهِ چاره را در دوری کردن از دکتر رهبر میبیند. فروغ، آنقدر مابین پسرش و واقعیت ایستاده که دیگر جرات کنار رفتن ندارد. فروغ زمانی مادر شد، مادرِ مانی! مادرِ مانی رشد کرد، بزرگ شد و جلو رفت اما فروغ همانجا ماند و قدمی برنداشت.
«مینو فرشچی» در تنها تجربهی بازیگریاش به شخصیت فروغ روح و جان دادهاست؛ آنقدر بجا و دلنشین که گویی فروغ واقعی است و این حسرت را بر دل مخاطبان جدی سینما میگذارد که چرا دیگر از او بازی ندیدیم.
فروغ در نهایت یک کنش قهرمانانه از خودش نشان میدهد. کنش قهرمانانه لزوما حمله به لشگر دشمن و پیروزی در جنگ و اتفاقات عظیمی از این دست نیست. همین که یک مادر بتواند در چشم پسر جوانش با آن حساسیتهای سن جوانی نگاه کند و حرف دلش را بزند و از خواستهی قلبیاش کوتاه نیاید؛ از بزرگترین کنشهای قهرمانانه است و این را یک سرباز وسط میدان جنگ نمیداند! فقط یک مادر میفهمد!
فیلم با این سکانس تمام میشود: فروغ، در تاریکی و خلوت اتاقش، تلفن را به دست میگیرد و میگوید: من فروغم! به همین وضوح! فروغ در نهایت خودش را پیدا میکند. فروغ قبل از آنکه مادرِ مانی باشد فروغ است با تمام تمایلات و خواستههایش!
بیست و چهار سال از ساخت فیلم بانوی اردیبهشت به کارگردانی «رخشان بنیاعتماد» میگذرد. حالا خیلی چیزها عوض شده. وضعیت زنان از جهاتی پیشرفت کرده و از جهاتی دیگر پسرفت! حالا شاید مادرها برای یک ازدواج مجدد کمتر از آنچه فروغ در دههی هفتاد با آن درگیر بود؛ درگیر باشند اما هنوز هستند مادرهایی که خودشان و زندگی و حال و آیندهشان را فدای نقش مادری کردهاند.
بیایید تاج را از سر مادران برداریم؛ این هالهی مقدسی که دورشان کشیدهایم؛ این بار عظیم مسئولیت که روی شانههایشان انداختهایم! بگذاریم کمی فقط کمی آنطور که میخواهند زندگی کنند؛ بدون آنکه از وجود خودشان برای رضایت و خوشایند فرزندانشان بزنند!
انتهای پیام//