به گزارش برنا؛ در را که باز میکند میبینمش. پایین پلهها توی زیرزمین منتظر نشسته. خودش را جلوتر میکشد و تعارف میزند؛ بفرمایید کارگاه اینجاست.
پلهها را پایین میرویم. یک اتاق حدودا ۱۲ متری که موکت شده و چندتا دستگاه که به دیوار روبرو تکیه داده. یکی از دیوارها هم فضایی ویترین مانند با شیشههای ریلی دارد که تکههای سنگ نتراشیده، نگینهای انگشتری و آویزهای گردنی در آن جا خوش کرده است.
آنقدر محکم دست میدهد که قدرت انگشتان و ضمختی پوستش را حس میکنم. بیماری راشیتیسم ژنتیکی در اثر ازدواج فامیلی پدر و مادر، از همان بدو تولد توان راه رفتنش را گرفته، اما تر و فرز خودش را به صندلی کنار دستگاه سنگتراشی میرساند و روبرویم مینشیند.
بیماری و تحصیل
- حدود ۳یا۴سالم بود که پدر ومادرم متوجه بیماریام شدند. برادرِ قبل از من با همین بیماری فوت کرد و من هیچوقت نتوانستم راه بروم. بچه آخر بودم، اما جای اینکه عزیزدردانه باشم، پدرم خیلی سختگیری میکرد که همه کارهایم را خودم انجام دهم. آنوقتها معنی سختگیریهایش را نمیفهمیدم. اما حالا که از پس همه کارهایم بر میآیم، منظورش را میفهمم. من آشپزی میکنم و همه کار انجام میدهم؛ هیچ وسیلهای هم در خانه برای من مناسبسازی نیست؛ حتی دستشویی فرنگی هم نداریم. انگار من و خانواده در کنارهم یاد گرفتهایم که چطور با یک سری از مسائل مواجه شویم و مشکل حسابش نکنیم. انگار نه انگار که من معلولیت دارم. این منطق و تفکر پدر بود که زندگی را به من آموخت و رفت و مادر با مهر و عاطفهاش هر لحظه زندگیامرا شیرینتر و زیباتر میکند.
- سختیهای حرکت کردن خارج از خانه باعث شد تا ده سالگی به مدرسه نروم. برای جبرانش کلاس سوم را جهشی خواندم. از اول هم علاقهام به هنر بود، اما به اصرار برادرم در دبیرستان ریاضی خواندم. بعد از پیش دانشگاهی همان سال در کنکور سراسری در رشته کاردانی حسابداری دانشگاه قزوین قبول شدم.
- دوسال تا زمان فارغالتحصیلی هفتهای ۳روز با سرویس دانشگاه میرفتم. تمام این دوسال مسیری ۷۰۰-۸۰۰ متری را با ویلچر تا سر خیابان میرفتم تا به بلوار برسم. آن هم برای عبور ویلچر مناسبسازی نشده بود؛ باید بلوار شلوغ و طولانی را تا انتها میرفتم، دور می زدم و آن سمت خیابان میایستادم. دستانم را از میلههای اتوبوس میگرفتم و بالا میرفتم و راننده هم ویلچر را توی اتوبوس میگذاشت.
ذوق از گردی چشمان مشکیاش بیرون میزند و میگوید: سرویس دانشگاه از تهران میآمد و تا قزوین چندتا ایستگاه بچهها را سوار میکرد. بارها بچههای تهران میگفتند؛ امروز حال نداشتیم از رختخواب جدا بشیم و بیایم دانشگاه، ولی یادمون افتاد سمینه توی ایستگاه منتظر اتوبوس دانشگاست؛ پاشدیم و راه افتادیم.
اینکه انگیزه ومشوق دوستان برای دانشگاه بودم، برایم خیلی ارزشمند بود.
مشقی که بی نتیجه ماند
- برای درس خواندن خیلی سختی کشیدم تا فارغالتحصیل شدم؛ اما حیف که نتوانستم از آن استفاده کنم. بیشتر از همه دوستانم، هرجا که فکر کنید دنبال کار گشتم و فرم پر کردم. تا مرحله مصاحبه پیش میرفت اما با دیدن شرایط جسمانی و نداشتن سابقه کار قبولم نمیکردند. متاسفانه هیچ جایی اعتماد نکرد و مدرک فوق دیپلم حسابداری به دردم نخورد. تحصیلات برایم خیلی ارزشمند بود اما دیگر دوست نداشتم ادامه تحصیل بدهم. فهمیدم درس خواندنم بیفایده بوده و همه آن زحمات و سختیها بینتیجه ماند.
کلا مشکلات من و همه افراد معلول در جامعه آنقدر زیاد است که باعث شده من از همه دنیای بیرون دل بکنم و برای کار به این زیر زمین پناه ببرم.
صحبت های سمینه غرقی در مورد مناسبسازی
شما ببینید طبق آمار دوسال پیش، کرج ۴۰ هزار معلول دارد. اما در کدام خیابان کرج می بینیم معلولی به راحتی در خیابان حرکت کند؟ اتوبوس مناسب سازی شده سوار بشود و کارهای روزمرهاش را انجام دهد؟ یا بتواند از عابر بانک پول بگیرد؟
من تا حالا هیچوقت اتوبوس شهری را سوار نشدم. مترو هم فقط یکبار چندسال پیش با دوستانم برای نمایشگاه خوشنویسی تهران رفته بودیم، در ایستگاه پارک لاله سوارشدم. متاسفانه آسانسور خراب بود و دو تا آقا آنهمه پله مرا بالا آوردند، تا به قطار برسم. تجربه خوبی نبود ودیگر هیچوقت از مترو استفاده نکردم. اینها فقط بخشی از مشکلات معلولان در جامعه است که کسی به آن توجه نمیکند.
از هنر تا کارمندی
- در دوران راهنمایی و دبیرستان قالی میبافتم. طراحی با مدادو انواع گلدوزی را یادگرفتم و انجام دادم. از اول دبیرستان کارهای هنری را به صورت جدی شروع کردم که اولین آن خوشنویسی بود. سال ۸۶ همراه با مدرک کاردانی، مدرک ممتاز خوشنویسی را هم گرفتم. فکرمیکنم هنر خوشنویسی مظلومترین هنر در ایران است و از لحاظ مادی نمیشود رویش حساب بازکرد. اما من آن رکزها برای اینکه هزینه دانشگاهم را در بیاورم پلاکارد مینوشتم. مردم میآمدند و میگفتند؛ به پسرتون بگید بیاد سفارش پلاکارد داریم. منو که میدیدن تعجب میکردن که خانم هستم. درآمد چندانی نداشتم اما از همین خوشنویسی به کارمندی رسیدم.
- در شرکتی به عنوان خَیر کلاسهای خوشنویسی برگزار کردم. تا اینکه با وجود مدرک حسابداری، در بخش تلفنخانه مشغول به کار شدم. نزدیک به ۹ سال کارمند بودم .نظم خاص حسابداری را دوست داشتم که جای پیشرفت هم دارد، اما در بخشی که کار میکردم هیچ جای پیشرفتی نبود. مدتی هم عصرها در بخش حسابداری اضافهکاری میکردم اما شرکت مرا فقط برای تلفنخانه میخواست. یک روز به خودم آمدم، دیدم بیست و چند سال دیگر باید در همین بخش کار کنم تا بازنشسته شوم. من برای آنجا خوب بودم ولی آنجا برای من خوب نبود؛ بالاخره استعفا دادم.
سنگتراشی و اشکال زیبایی که سمینه غرقی از دل سنگ بیرون میکشد
گوهر تراشی
- خیلی جستجو کردم چه کاری انجام بدهم که هم هنر باشد هم تنوع داشته باشد و هم درآمد. بالاخره پیدا کردم.خدا خواست ۲ -۳ سال قبل از استعفا، با گوهرتراشی آشنا شدم.
ما اصالتا نیشابوری هستیم، ۳-۴ روز مرخصی داشتم و برای عروسی رفته بودیم نیشابور. آنجا یک استاد فیروزه تراش پیدا کردم تا گوهرتراشی را یاد بگیرم. استاد گفت؛ یک ماه طول میکشد. اما من مرخصی نداشتم. با خواهش و التماس استاد را راضی کردیم۱۰روزه یاد بگیرم. کار را که شروع کردیم ۲ ونیم روز تمام وقت گذاشتم؛خیلی فشرده کار کردم و سختی کشیدم تا تمام مراحل فیروزه تراشی را یاد گرفتم. انگشتانم در اثر کار تراش سنگ روی دستگاه ترک خورده بود و خونریزی داشت. روز سوم استاد به برادرم گفت؛ تمام مراحل را یاد گرفت. اصلا فکرش را هم نمیکردم.
اینها را که میگوید، به پهنای تمام صورتش ذوق چاشنی حرفهایش میکند.
خوشمزگی کوهنوردی
کوهنوردی یک دختر با معلولیت جسمی حرکتی همان چیزی است که مرا به سمت سمینه غُرُقی کشانده. کاری که شاید برای خیلیها با دوپای سالم هم سخت است. میپرسم داستان کوهنوردی از کجا شروع شد؟
- از بچگی کوه رفتن را دوست داشتم و از طبیعت لذت میبردم. این هم مثل دانشگاه رفتن و کار کردن در جامعه از آن کارهایی بود که فکر نمیکردم هیچ وقت از پَسَش بر بیایم. در کلاس خوشنویسی با استاد و بچهها گاهی کوهنوردی میرفتیم، آن هم در ارتفاعات کم که بتوانند مرا با ویلچر ببرند. اما برای من سخت بود، چون بقیه به زحمت میافتادند؛ اصلا به من خوش نمیگذشت.
کوهنوردی سمینه غرقی با پاهای همت و اراده
وقتی استاد خوشنویسی علاقمندی مرا به کوهنوردی دید، باهم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که با توجه به اینکه من میتوانم روی زانوهایم راه بروم، باید وسیلهای تهیه کنیم که بدون تماس زانوهایم با زمین، بتوانم راه بروم. دو تا عصا لازم بود که از یکی از دوستانم که عصایش را نمیخواست گرفتم عصا را کوتاه کردیم. روی زانوبندهای مخصوص والیبالیستها، پدهای پهنی هست که دوتکه چرم روی آن دوختیم که موقع راه رفتن خراب نشود. من آنها را روی شلوارم پوشیدم و برای اولین بار توانستم به تنهایی و بدون کمک و ویلچر در کوه قدم بردارم.
بعدها با دوستانی در کوه عظیمیه آشنا شدیم که کفاشند. خودشان آمدند و اندازه زانوهایم را گرفتند و هفته بعد زانوبند جدید، بهتر از زانوبند قبلی برایم درست کردند. حالا بعضی وقتها تنهایی هم کوهنوردی میروم. بیشتر هم عظیمیه از پای زنجیر تا جشمه و کوههای دهک صفا دشت را میروم. یک بار هم توچال رفتم. آبشار خور هم یکبار رفتم که آنجا سختترین مسیر بود و ۴ ساعت طول کشید و برگشتنم بیشتر. خیلی سخت اما خیلی هم لذتبخش بود. اصلا خوشمزگی کوهپیمایی به این است که خودم با پاهای خودم بروم.
بلند بلند فکر میکنم و ناخودآگاه میپرسم؛ این همه عزت نفس از کجا میاد؟! از کوه چی میخوای چرا با این وضعیت و سختی اصرار داری خودت رو با پاهای خودت برسونی اون بالا؟!
با خنده شیرین و کشدارش انگار همه سختیهای دنیا را به سخره میگیرد؛
- آخه راه رفتن که پا نمی خواد. همون عزت نفس کافیه. اینکه بفهمیم به هرحال همه ما به دنیا میایم که یک کاری انجام بدیم. وقتی کسی اینو بفهمه که به دنیا اومدنش الکی نیست وحتما دلیلی داره، اونوقت میفهمه که باید بهایی براش بپردازه. این میشه همون ادامه زندگی و مسیری که توش قرار داریم.
کوهنوردی هم که به من حس قدرت میده، رسیدنم اون بالا یک لذت و حظَ عمیقی داره که گفتنی نیست.
ناامیدی
با این کوه اراده هیچوقت احساس ناامیدی کردی؟
آره کشداری میگوید که معنی دهها بار میدهد.
- مثل همه آدمها. اما بیشتر در زمینه کاری؛ هروقت همه تلاشم را کردم اما مسیری که دوست داشتم برایم فراهم نشد.
اما با همه اینها سالهاست احساس خوشبختی دارم و از شرایطم راضیام. البته دوست دارم در کارم پیشرفت کنم و به نقطهای برسم که افرادی را آموزش بدهم. افرادی مثل خودم و یا حتی افراد سالم که بتوانند درآمد داشته باشند.
با صحبت از ناامیدی خاطرهای در ذهنش جان میگیرد و هنوز نگفته، دیوار غرور و صلابتش را میلرزاند؛
- یکی از روزهایی که تنهایی کوه عظیمیه رفته بودم، در مسیر برگشت تقریبا یک ربعی مانده به آخر مسیر، متوجه سنگینی نگاهی شدم. آقایی حدودا ۳-۴۲ ساله از صخره پایین آمد، یک کوله خیلی بزرگ همراهش بود.
بغض راه گلویش را بسته، اما مقاومت میکند. نفسی میگیرد و میگوید: همین الانم که یادم میوفته موهای بدنم سیخ میشه.
- آن آقا به سمتم آمد و سلام کرد. گفت که ببین اولین باره شما رو میبینم. من همه چیزمو جمع کردم که برم بالا و دیگه هیچوقت برنگردم. اما شما رو که دیدم انگار بهم دوباره زندگیدادی... میرم بالا اما خیالت راحت، دوباره برمیگردم...
سیل اشک ساختار بیانش را در هم میشکند و کلمه آخر نامفهوم میشود.
- یادش که می افتم از اینکه جان یک انسان با دیدن شرایط من نجات یافته، خیلی منقلب میشوم. شاید این همان رسالت من باشد که آدم ها با دیدنم خدا را برای داشتن هر آنچه دارند، شکر کنند.