مشارکت جوانان در جامعه ایرانی؛

لطفا جوانگرایی نکنید!

|
۱۳۹۳/۱۲/۱۶
|
۱۶:۱۵:۳۵
| کد خبر: ۲۷۲۱۵۲
لطفا جوانگرایی نکنید!

گروه جوان و جامعه برنا: پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازی را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می داد. از او پرسید: سردت نیست؟ نگهبان گفت: چرا، اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر می روم و می گویم یکی از لباس های گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده نگهبان را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم، سرما را تحمل می کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد.


«یخ -زدگی» عبارتی است که برای توصیف گروهی از جوانان که ناخواسته به یک بازی نافرجام کشیده شده و تجربه خطرناکی را متحمل شده اند انتخاب کرده ام.

این نوشتار شرحی بر این تجربه سخت و فراموش نشدنی است، برای توصیف این تجربه اجازه دهید از آیین کهن قبیله سرخ‌پوستان «چومبولی» به عنوان مثالی بی نظیر استفاده کنم. البته این آیین مربوط به مسئله بلوغ و گذار در بسیاری از قبایل آفریقایی است.

در این قبیله وقتی یک جوان وارد دوره بزرگسالی می‌شود، یک آیین‌ انتقال وجود دارد که طی آن، جوان مذکور را از تمام نشانه‌های طفولیت عاری و برهنه کرده و چشم بسته به نقطه‌ای پرت و دورافتاده‌ منتقل می کنند. جوان مذکور باید دوره ای را بگذراند و متحمل سختی ها و دشواری های بسیاری شود؛ از غلبه بر گرسنگی گرفته تا رویارویی با جانوران وحشی و یافتن محلی برای خواب و در نهایت تلاش برای بازگشت. این‌ها شرایط جوان را در وضعیتی برزخ وار قرار می دهند که دیگر نه بالغ است و نه بچه.

انسان‌شناس معاصر، ویکتور ترنر این شرایط را «آستانۀ تحریک» می نامد. به اعتقاد او، «آستانۀ تحریک» مرحلۀ انتقالی است که طی انجام آیین،‌ به وقوع می‌پیوندد و شرکت کنندگان در این آیین، اکنون نه آن چیزی که قبلاً بوده‌اند هستند و نه آنچه که بعد از این خواهند بود.

به اعتقاد بزرگان قبیله چومبولی، آستانۀ تحریک، تجربه رسیدن به جادو و قدرتی است که در عرصه ‌های دیگر زندگی اجتماعی، قابل دستیابی نیست. جوانی که موفق به بازگشت می شود، دیگر آن جوان سابق نیست، ترس فزاینده و احساسات شدت‌گرفته اش، فردی دگرگون شده و به زعم من خطرناک را به قبیله تحویل می‏دهد. داغ کردن و خالکوبی بدن جوان پس از بازگشت موفقیت آمیز به قبیله، آخرین مرحله این آیین و نشان دهنده رسیدن جوان به بلوغ است.

شاید برای شما تعجب آور باشد که نحوه به کارگیری برخی جوانان در منصب های مدیریتی حساس بدون توجه به پیش شرط های لازم و حتی سپردن مسئولیت های سنگین به جوانانی که از آمادگی و تجربه لازم برخوردار نیستند، چیزی شبیه تجربه «آستانۀ تحریک» است. تجربه‌ای با تأثیرات قوی و البته آزمونی دگرگون ‌ساز که همگان از آن به گونه ‌ای مطلوب بیرون نمی‌آیند.

شاید اگر شما به عنوان یک جوان، خواننده این نوشتار باشید کمی تعجب کنید و کمی از من خرده بگیرید. اما صبر کنید، مشکل من تردید در مورد شایستگی جوانان برای قبول مسئولیت نیست، مشکل من باوری قبیله ای است که ناخودآگاه جوان را وارد بازی خطرناکی می کند و سرنوشت جوان جویای نام و نان را به چالش می کشد. برای توصیف این باور نهادینه در ذهن ایرانیان، بگذارید داستان رستم و اسفندیار را با نگاهی متفاوت مرور کنم.

گشتاسب پدر اسفندیار است که از وعده خود برای سپردن تخت و تاج به اسفندیار سر باز می زند. او پس از مشورت با پیشگو و اطمینان از مرگ اسفندیار به دست رستم، شرطی دیگر مطرح می کند و اینکه باید رستم را که به سن کهولت رسیده دست ‌بسته به درگاه او بیاورد تا تخت شاهی را به او بسپارد. در نهایت اسفندیار برای دستگیری رستم دست به کار می شود. ابتدا با نامه نگاری و زبان نرم از رستم می خواهد بندی بر پایش ببندد و با او نزد گشتاسب بیاید. اما رستم بند را ننگ می داند و گذشته افتخارآمیز خود را به اسفندیار یادآوری می کند. تلاش ها بی نتیجه است و در نهایت کار به پیکار کشیده می شود. طبیعی است که رستم در آستانه شکست قرار می گیرد. از این رو دست به دامن سیمرغ می شود. سیمرغ در ابتدا می‌کوشد با اندرز، رستم را از نبرد با اسفندیار بر حذر دارد و به او می گوید که قاتل اسفندیار در هر دو دنیا رنج خواهد کشید. با این همه رستم تصمیم خود را گرفته است. در نهایت سیمرغ رستم را به کنار دریا می‌برد. درخت گزی را به او نشان می‌دهد و می ‌گوید؛ تیری دو شاخه از چوب این درخت بساز. به آب زر آلوده کن و چشم ‌اسفندیار را در میدان جنگ نشانه بگیر و بدان ‌که دست سرنوشت، خود این تیر را در چشمان اسفندیار قرار خواهد داد. رستم چنین می‌کند و در نهایت تیر به چشمان اسفندیار اصابت می کند. نکته مهم و پایانی داستان اینکه، اسفندیار در دم مرگ، گشتاسب، پدرش را قاتل خود می‌داند و فرزندش بهمن را به رستم می‌سپارد.

چند نکته در مورد این داستان اسطوره‌ای که در اعماق ذهن ایرانیان و به عنوان یک کهن الگو تأثیرگذار جا خشک کرده است:

1- استفاده ابزاری از جوان (اسفندیار) برای رسیدن به اهداف سیاسی
2- تقابل پیر و جوان و سرنوشت شوم و البته محتوم جوان در این تقابل
3- مشروط ساختن رشد جوان به افول پیر
4- استفاده از جادو برای از پا درآوردن جوان

اینها همه شرایط را برای ورود اسفندیار به یک بازی باخت - باخت فراهم می کند. این همان تجربه ورود به «آستانه تحریک» است. در واقع اسفندیار هنگامی که پا به میدان تقابل سخت با رستم می گذارد، دیگر نه آن کسی است که قبلا بوده و نه کسی است که بعد از این خواهد بود. مهمترین شاهد این ادعا، تحول ذهنی اسفندیار درست در لحظه قبل از مرگ و سپردن فرزندش به دست رستم است. البته به زعم من، این کار علاوه بر اینکه نشان می دهد اسفندیار از حیله گشتاسب آگاه شده است، انتقام چند منظوره او از اطرافیانش نیز بوده است؛ هم گشتاسب را از وجود بهمن محروم می کند و هم کاری می کند که رستم با دیدن هر روزه بهمن، وجدانش آرام نگیرد و به یک شکنجه درونی مستمر دچار شود.

شاید با خود فکر کنید که آن چه از داستان رستم و اسفندیار بیان شد، افسانه‌ای بیش نیست. به نظرم چنین نیست، این‌ها کهن الگوهایی نهادینه هستند که بنا به نظر یونگ، گرایش‏ های ارثی موجود در ناخودآگاه جمعی ما محسوب می‏شوند. ضمن اینکه تعیین‌ کنندۀ امور تجربی و روانی افراد بوده و به آن ها آمادگی می‏دهد تا رفتاری همانند آنچه که اجداد آن ها در موقعیّت ‏های مشابه از خود ظاهر می ‏ساختند، بروز ‏دهند.

به هر ترتیب فراموش نکنیم وقتی بنا به دلایل سیاسی و یا هر دلیل دیگر، به جوانی مسئولیت می دهیم و پس از مدتی باز هم بنا به هر دلیلی او را به «بازنشستگی اجباری» دچار می کنیم، انسانی را بازتولید کرده ایم که ظاهرش تغییر نکرده ولی درونش دیگر آن چیزی که باید باشد نیست. اجازه دهید به قبیله چومبولی باز گردم و از واژه ای که هم اکنون به ذهنم رسید رونمایی کنم؛ «چومبولیسم» عبارت است از گرایش ابزاری به جوان بدون توجه به آتیه و سرنوشتش. گرایشی که باز هم با یک «داغ» و یا «برچسب» تمام می شود. بر چسب انتصاب به فلان دولت و یا فلان رییس جمهور، داغی که با «یخ زدگی» تکمیل می شود.

در پایان، اینکه بگویم «لطفاً، جوانگرایی نکنید» راهکار نهایی نیست. راهکار نهایی این است که باید تقابل پیر و جوان تعدیل شده و سرنوشت شوم و محتوم جوان در

ناخودآگاه جمعی ایرانیان تغییر کند. باید جوان کارآزموده و شایسته در کنار پیر دانا پرورش یافته و آینده جامعه به او سپرده شود. باید فرایند بلوغ مدیریتی جوان، نه به شکل قبیله ای که به شکلی منطقی و خردمندانه پیش بینی و اجرا شود. باید آخرین وصیت اسفندیار به رستم که از او می خواهد به بهمن «بزرگی» بیاموزد، آویزه گوش همگان شود.

بیامــوزش آرایـــش کـــــارزار                   نشستنگه بـــزم و دشت شکــار
می و رامش و زخم چوگان و کار             بزرگـــی و بر خوردن از روزگـار
نظر شما
جوان سال
جوان سال
پیشنهاد سردبیر
جوان سال
جوان سال
جوان سال
پرونده ویژه
جوان سال
بانک سپه
رایتل
اکت
بلیط هواپیما
بازرگانی برنا
دندونت
آژانس عکس برنا
تشریفات شایسته
بانک سپه
رایتل
اکت
بلیط هواپیما
بازرگانی برنا
دندونت
آژانس عکس برنا
تشریفات شایسته
بانک سپه
رایتل
اکت
بلیط هواپیما
بازرگانی برنا
دندونت
آژانس عکس برنا
تشریفات شایسته