«عصریخبندان» آخرین ساخته مصطفی کیایی است. این فیلم اگرچه میتواند در کارنامه این فیلمساز اثر درخور تأمل باشد اما در میان آثار سینمایی که درسالهای اخیر ساختهشده کار چندان حائز اهمیت نیست؛ زیرا روایتها و محتوای اثر هیچکدام عبور از خط قرمز و جسورانه نبوده است. همچنین ساختار فیلم نیز ساختاری نیست که بتواند جایگاهی ویژه برای اثر و سازندهاش کسب کند. این میل و تفکر ساخت اثری جسورانه در فیلم قبلی این فیلمساز «خط ویژه» نیز دیده میشد. او مدعی بود «خط ویژه» نیز اثری جسورانه و عبور از خط قرمز بوده است؛ اما این فیلمساز زمانی سراغ سوژههای بهاصطلاح خود جسورانه میرود که دیگر زمان بیان این سوژهها سپریشده و ساخت آن بسیار شعاری، نخنما و بیان آن کاملاً بیخطراست. چراکه موضوع آقازادهها در فیلم «خط ویژه» و خیانت در فیلم «عصر یخبندان» در سالهای اخیر نهتنها سوژهای حساسیتبرانگیز و خط قرمز نبوده بلکه به دلیل بیان مکرر آن در جامعه خاصیت اثربخشی خود را ازدستداده است.
ازاینرو فیلم «عصر یخبندان»به لحاظ روایی و ساختار قصهگویی برای فیلمساز نمیتواند اعتباری کسب کند. چراکه روایتهای قصه بسیار مشتت است و پیشازاین نیز سامان مقدم به تاسی از این نوع روایت تارانتینویی و روایت غیرخطی توانسته بود فیلم «کافه ستاره» را بسازد که بیش از فیلم «عصر یخبندان» با قصه سنخیت داشت و در بیان مفاهیم خود نیز موفقتر بوده است.
تعدد شخصیتها، داستانها و مطول شدن روایتها
منجر به سردرگمی مخاطب شد
داستان فیلم عصر یخبندان شامل روایت و داستانهای «منیره»، «بابک»، «عسل»، «مهتاب»، «سعید»، «مسعود» و داستانهای دستوپاشکسته و نیمه پاره دیگری مانند «فرهاد سرلک»، «ستاره» و «فرید» میشد. چراکه اطلاعات کاملی از این شخصیتها در داستان داده نمیشود، آنها هویت مستقلی ندارند واساسا داستانشان را نمیتوان داستانی کامل دانست. نویسنده هم چندان مایل نیست تمامی بخشهای داستانشان را پیگیری کند بنابراین حضورشان در کنار داستانهای دیگر که به نظر اصلیتر هستند قرار میگیرند. با شروع فیلم مخاطب با چهره شخصیتهای اصلی به همراه روایتهایی کوتاهی از هرکدامشان آشنا میشود. این روایتها در خلال داستان به شیوههای مختلف به یکدیگر وصل و در اواخر فیلم مخاطب از داستان کلی مطلع میشود؛ اما بامطول شدن و تعدد داستانها، تعدد شخصیتها ونیز سرنوشت ناتمام هریک از آنها بیننده مدام در انتظار پایان فیلم مینشیند اما مرتب این روایتهای به یکدیگر وصل میشود بهگونهای که او را از ادامه قصه دلسرد میکند؛ زیرا مخاطبی که اطلاعات موردنیاز برای دنبال کردن داستان را به دست آورده در انتظار سرنوشت نهایی شخصیتهای است اما فیلمساز او را همچنان درگیر داستانهای دیگر میکند و قصهاش را به اتمام نمیرساند. گویا کارگردان در اکران عمومی فیلم به این موضوع و مطول شدن آنها پی برده و داستان مسعود را که به نظر یکی از قصههای اضافی در داستان بوده را حذف میکند اما غافل از اینکه با حذف قصه مسعود که اطلاعات مهمی را به مخاطب از یافتن محل قرار فرید برای رفتن به سفر به مالزی میدهد و همچنین نحوه آشنایی سعید با مسعود را برای مخاطبش آشنا میسازد را برای بیننده مجهول میگذارد، بهگونهای که مخاطب متوجه نمیشود که سعید از کجا محل قرار فرید را پیداکرده است. حتی مخاطب از وجود آزمایشگاه قرصهای اکس، ارتباط مسعود و فرید و دو تصادف مسعود هم نا مطلع میماند.اگر کارگردان از سر ناچاری مجبور است یکی از داستانهای مطول و بیدلیل خود را در داستان حذف کند باید اطلاعات بیشتر را در بخشهای دیگر قصه با بازسازی و یا در قالب دیالوگهای شخصیتها به مخاطب ارائه میکرد نه اینکه بهراحتی با حذف داستان مشکل خود را حل کند و مخاطب را بلاتکلیف نگه دارد.
روایتهای تفکیک نشده
روایتهای تفکیک نشده فیلم همراه با ریتم تند اتفاقهای این داستان باعث شده که این فیلم و داستانهایش بهشدت درهمریخته شود. بههرحال باید در ابتدا برخی اتفاقات یا سرنخها را به مخاطب داد تا بعد مخاطب به دنبال روابط افراد در فیلم برود. ریتم تند و بیمورد اتفاقهای فیلم مخاطب را سردرگم میکند بهطوریکه نمیتواند این داستانها را به یکدیگر وصل و به نتیجه مطلوب برسد. روایتها ناگهان با اتفاقها، تصادف و یا هیچ پیشزمینهای به یکدیگر وصل میشد. بهعنوانمثال کارگردان کوشیده که بگوید تمام این اتفاقها در هفت روز اتفاق افتاده و این زمان را در دیالوگ فرهاد و بابک گنجانده تا به مخاطب بگوید که او در روایت و زمان داستانهایش بسیار دقیق عمل کرده و یا بگوید روایتهایش چفتوبست محکمی دارد اما مشخص نیست روایت بابک از چه زمانی آغازشده است. به نظر میرسد این روایت پیشازاین زمان هفت روز بوده است؛ اما او فردای همان روزی وارد داستان تعقیب و گریز میشود که فرهاد به عسلویه میرود. پس شبی که داستان بابک شروع میشود همان شبی است که بابک برای نخستین بار ویس رکوردر را میشنود و خودرو را از تعمیرگاه برای منیره به آرایشگاه میبرد؛ اما کارگردان بیجهت داستانی که میتوانست سادهتر روایت شود تا مخاطب آن را درک کند درهم میتند. کارگردان سکانس خداحافظی فرید و منیره، شب بعد از سفر ساختگی بابک به عسلویه اتفاق افتاده را پیش از قصه بابک قرار میدهد تا بهعمد مخاطب را سردرگم کند.
قصه هایی که بی هیچ دلیلی در هم گره میخورند
مشخص نیست کارگردان از تشتت روایتها، جابجا بیمورد زمان وقوع قصهها و شکستن زمان آنها قصد رسیدن به چه کارکردی را داشته است. آیا قصد او ایجاد هیجان در مخاطب بوده تا پس از کشف واقعیت و روابط آدمهای قصه متعجب شود یا قصد داشته تا در لابهلای ریتم تند قصه و ورود شخصیتهای جدید چشم از پرده عرض سینما برندارد. بیشک قصد سرگردان کردن مخاطب را نباید داشته باشد؛ اما باید گفت با این رویکرد فیلم چیزی جز سردرگمی مخاطب عایدش نشده؛ زیرا اساساً در روایت غیرخطی مخاطب خودبهخود نسبت به اتفاقها قصه اندکی دچار این سردرگمی میشود و با دقت بیشتری داستان را پیگری می کند. پس باید از تعدد داستان و شخصیتها کاسته شود و ریتم قصه را به گونه ای تنظیم کرد که مخاطب بتواند تفکیکی میان قصهها قائل شود. همچنین در صورت امکان داستانها را تفکیکشده به او نشان داد تا بتواند روابط را بهطور کامل درک کند. از سوی دیگر در این نوع روایت باید شخصیتپردازی قصه کاملاً درست و سنجیده صورت گیرد تا این کاراکترها به خوبی بتوانند چفتوبست قصه را به یکدیگر مرتبط کنند. بی شک هر روایتی باید بهطور مجزا نیز حرفی برای گفتن به مخاطب داشته باشد؛ یعنی هر روایت باید یک قصه مجزا باشد. متأسفانه فیلم «عصریخبندان» عاری از تمام این فاکتورها بود.
استفاده نادرست از کارکرد روایتهای غیر خطی
در فیلم pulp fiction ساخته تارانتینو که سازنده قصد داشته تا از روایتهای آن ایده و الهام بگیرد تنها پنج شخصیت (وینست و جولز)، (بوچ)،(موب) و (رئیس) و چند روایت و داستان درهمتنیده وجود دارد که هرکدام نیز بهطور جداگانه روایت میشوند. داستان هر یک از این شخصیتها در پایان روایت خود به اتمام میرسد و همه داستانها مانند فیلم «عصر یخبندان» معطل داستان بعدی برای اتمام نمیمانند.همه داستانها نیز در دو روز آغاز و به اتمام میرسد. ازاینرو الگویی روایی غیرخطی پیچیده و درعینحال ساده دارد. شخصیتپردازی این چهار کاراکتر و نحوه ارائه اطلاعات هرکدام از شخصیتها در بخشهای مختلف پیش از هر قسمت نیز داده میشود بهعنوانمثال تا پایان روایت «بوچ» بیننده چهره رئیس را نمیبیند و همه از اخلاق بد او سخن میگویند؛ اما «عصر یخبندان» سرشار از بازیگرانی است که شخصیتپردازی همه آنها مشکلات اساسی دارد. قصهها بدون هیچ دلیلی دائم در دل یکدیگر گره میخورند. دیالوگها هیچ کمکی به ارائه اطلاعات درباره شخصیتهای و مشکلات نمیدهند و تنها مانیفست صادر میکنند. درنهایت محصول کار ملغمهای است که به خورد مخاطب داده میشود و بیننده نیز قادر به هضم آن نیست.
فیلم «عصر یخبندان» با عنوانی که برای خود برگزیده است، قصد دارد تا به سردی روابط حاکم میان اعضای خانواده در عصری جدید و مناسبات اجتماعی نوین جامعه شهری اشاره کند که خانوادهها باید بکوشند تا این سردی روابط اجتماعی در جامعه را با گرمای محیط خانوادگی خود بی اثرگذارند؛ اما فلسفهای که سازنده از سرمای روابط حاکم میان خانوادههای و معضلات اجتماعی مانند خیانت و اعتیاد مطرح میکند با راهکاری که در انتهای فیلم برای برونرفت از آن ارائه میدهد کاملاً ناهمگون و نامتجانس است.
راه حل «عصر یخبندان» برای معضل خیانت در خانواده:
پاک شدن حافظه جامعه!
ممکن است دریک جامعه غربی و اروپایی نقش دین برای دوام یک زندگی کمرنگ باشد؛ اما درهمان جامعه و در شرایط مشابه نقش وجدان و بخشش ، تلاش برای ایجاد یک زندگی جدید خانوادگی و شروع دوباره نیز همواره محتمل و امکانپذیر است. پس چگونه است که در یک جامعه اسلامی که همواره بزرگان دین از پوشیده نگاهداشتن گناه و بخشش سخن به میان میآورند و برای شخصیت مادر و زن در خانواده ارزش و جایگاهی ویژه قائل شدهاند، راه برونرفتی وجود نداشته باشد.آیا در این جامعه همهچیز به بنبست و مرگ ختم میشود. چگونه میتوان بر این نکته تأکید کرد که تنها راه دوام چنین زندگی ازهمپاشیدهای که بههیچعنوان قابل وصلهپینه و گفتوگو نیست؛ فراموشی دائم همسر است؛ یعنی این لغزش بههیچعنوان در ذهن هوشیار همسران قابلبخشش نیست، پس باید حافظه همسر و جامعه را بهطور کامل پاک کرد. کاری که امکانپذیر نیست. درنتیجه راه بازگشت از لغزش هم برای همسران و ساختن مجدد خانواده امکانپذیر نیست. این تئوری خطرناکی است که فیلمساز برای یک جامعهای اسلامی که سرشار از رأفت و بخشش است طرح میکند.
راهکار فیلمساز در برخورد با مفسدان اجتماعی:
صدور حکم قتل و اجرای خودسرانه آن
از سوی دیگر در این فیلم سرنوشت محتوم آدمهایی که مسئول گمراهی و انحراف دیگران میشوند و هیچ دادگاهی نیز قادر به محکوم کردن آنها نیست مرگ است. این یعنی پاک کردن صورتمسئله است. قتل فرید در انتهای فیلم آنهم به ابلهانهترین شکل ممکن توسط ناجی افسانهای قصه بدترین، سهلالوصولترین و دمدستیترین پایان ممکن برای فیلم «عصر یخبندان» است. از سوی دیگر به همان میزان که فرید بهعنوان یک شخصیت منفی کلاسیک در انتهای داستان محکومبه مرگ است شخصیت فرهاد نیز باید به سرنوشتی مشابه ای دچار میشد. گویا فیلمساز برای مشکل خیانت راهکار انتقام و تصمیمات خودسرانه و هرجومرج طلبی را پیشنهاد میدهد. پیچیدن چنین نسخهای برای شخصیت فرید جز بهمنظور رسیدن به یک پایان برای جمعبندی سریع فیلم و آرام کردن ذهن مخاطب و شاید گرفتن مجوز برای اکران چیز دیگری نیست.
روایتی مدرن با درون مایههای فیلم فارسی
نوع مرگ ضدقهرمان داستان در انتهای قصه، داستانی آشنا و قدیمی را به یادمان میآورد. گویا باوجود روایتهای متفاوت فیلمساز و استفاده از داستان غیرخطی و مدرن در سینما هنوز هم فیلمساز ما همچنان در ذهنش دغدغههای فیلمهای فارسی را دارد. چراکه با مرگ شخصیت منفی فیلم توسط قهرمان قصه در انتهای فیلم، سوت و کف مخاطب را برای فیلمشان به همراه آورده است. او با این پایان آشنا بیننده را راضی از سینما روانه جامعه میکند؛ مانند همان رویکرد آشنایی که از فیلمهای فارسی سراغ داریم.
خارپشت های بی خاصیت و پرتکلف عصر یخبندان
فیلم «عصر یخبندان» هم مانند فیلم قبلی این فیلمساز «خط ویژه» سرشار از شعار و اثر پرتکلفی است. دیالوگها فیلسوف مابانه و تهیمایه شخصیتهای قصه باعث عدم باورپذیری نقشها برای مخاطب شده است. با توجه به شخصیتپردازیهای ضعیف میتوان گفت، اصطلاحاً دیالوگها متعلق به آن شخصیتها نبوده و دردهانشان نمینشیند. بهعنوانمثال دیالوگ پرتکلف منیره درباره خارپشتها و دیالوگهای شعاری و گلدرشت سعید ازجمله دیالوگهایی است برای این شخصیتها نوشتهنشده است وبیانشان توسط این چهرههای بسیار مضحک به نظر میرسد. چراکه هیچ فیلسوف و جامعهشناسی هم درباره پدیدهها اجتماعی اینگونه ابراز عقیده نمیکند.
«منیره» شخصیتی است که به همسرش«بابک» خیانت کرده، معتاد است و وقتی از «فرید» ناامید شده با ژستی روشنفکر مآبانه به او از راز نابود نشدن خارپشتها در عصر یخبندان میگوید. این دیالوگ نوعی شوخی است، مخاطب هم لزوم وجود چنین دیالوگی را درک نمیکند. این جمله به همان اندازه که برای فرید مضحک است، مخاطب را نیز به خنده وامیدارد؛ اما به نظر این جمله کلیدیترین جمله فیلم و شاید پیام اصلی فیلم است؛ زیرا فیلمساز این جمله را بهعنوان خلاصه فیلم در رسانهها منتشر کرده است. پس وقتی مخاطب به چنین جملهای که در شرایط بد، توسط شخصیت و چهرهای نامناسب گفته میشود میخندد یعنی اینکه هدف اصلی فیلم زیر سؤال است و باید فاتحه آن را خواند.
زیر پوست شهر یا پشت شیشه دکان عطاری مصطفی کیایی
فیلمساز اگر معتقد است که قصد داشته یک فیلم اجتماعی از معضلات مبتلابه جامعه بسازد و این افراد را نماینده طبقه اجتماعی خاصی از جامعه خود معرفی میکند باید بداند آیا این جملات و شعارهای نخنما شده شخصی مانند سعید درباره اتفاقها و تضییع حقوق شهروندی برای مخاطب تنها با پوزخندی پاسخ داده خواهد شد. بههرحال فیلم اجتماعی باید از روابط رئال میان شخصیتها قصه برخوردار باشد. باید رئال باشد تا مخاطب خود را با آن شخصیت نزدیک حس کند تا آن شخصیت و مصائب و مشکلاتش را بپذیرد. بیشک جمله گلدرشت و متکلفانه « خارپشت ها تصمیم گرفتند رنج خارهای یکدیگر را تحمل کنند اما کنار هم باشند و به هم گرما بدهند، خارپشت ها تنها جاندارانی بودند که در «عصر یخبندان» زنده ماندند»که موردعلاقه فیلمساز است و به هر قیمتی میخواهد آن را دردهان شخصیت اصلی قصه «منیره» قرار دهد؛ باید راهکار مناسب آن را بیابد؛ اما مسیر خود را اشتباه رفته است زیرا مخاطب چنین دیالوگ و جملهای را از شخصیتی که در تمام فیلم او را یک شکستخورده، خائن، معتاد و ورشکسته احساسی و کسی که پایههای خانوادهاش را متزلزل کرده میداند؛ نمیپذیرد. از سوی دیگرکسی مانند سعید که خود در حال زیر پا گذاشتن حقوق شهروندی و نماد قانونگریزی است از تئوریهای شعاری خود درباره حقوق شهروندی دم میزند. چنین شخصیت متزلزلی یکتنه بجای همه فلاسفه و جامعه شناسان برای رفع مشکل اجتماعی و خیانت خانوادهها تئوری میدهد. چگونه است که مصطفی کیایی از چنین شخصی که برای پنهان کردن دزدیهای آشکار خود در لوای لباس مرد قانون دزدی میکند را قهرمانان میسازد. سعید که گویا ناجی و قهرمان افسانهای قصه کیایی است دلیل دزدیهایش را اینچنین توضیح میدهد: «میخواستم مردم حداقل برای یکشب هم که شده بهجای زنان حریم سلطان بهصورت زنانشان نگاه کنند» او درنهایت راهکار موردنظر فیلمساز را در رفع مشکل خیانت زنان که خودخواسته گام به انحراف مینهند را قتل عاملان فساد یعنی مردان هوس ران ذکر میکند؛ و خود یکتنه حکم را نیز اجرا میکند. بهراستی این راهکار خودسرانه فیلم در کجای شرع دین مبین اسلام آمده است.
عصر یخبندان وکاشتن تخم شک و بدبینی در میان خانواده ها
فیلم با نگاه سیاه خود سه نوع خانواده را در معرض مشکلات اجتماعی بهویژه خیانت و اعتیاد نشان میدهد. نخست خانوادهای امیرحسین و مهتاب که هنوز شکل نگرفته ولی در چنین جامعهای از آغاز محکومبه شکست است. دوم خانواده بابک که اصلیترین خانواده قصه است و به دلیل خیانت زن نابودشده است. سومین خانواده در حال نابودی خانواده ستاره و فرهاد است. آنها در آغاز سراشیبی و در مرز فروپاشی قرار دارند. سکانس پایانی فیلم و نمایش تلاطم و عدم ثباتی که از زاویه دوربین درون عروسک خودرو نشان داده میشود گویا این ناپایداری است. البته بهجز این سه خانواده تمام شخصیتهای این داستان نیز نوعی شکست و نابودی و فروپاشی را در زندگی خود تجربه میکنند شخصیت مسعود، عسل و حتی فرید نیز از این سرنوشت بینصیب نمیمانند. در نگاه اول ممکن است که گفته شود این اشکالات همه به دلیل فروپاشی بنیانهای اخلاقی در جامعه رخداده است اما این تعاریف البته زمانی تأثیرگذار خواهد بود که در بخشهایی از فیلمنامه به علل فروپاشی هرکدام نیز اشاره میشود؛ یعنی ضعفهای و کاستیهای هر یک از شخصیتها بازگو میشد. اینکه شوهری قادر به بیان احساس خود نیست آیا دلیل مناسبی برای خیانت همسر است؟ مهتاب به همسرش امیرحسین مشکوک میشود و حتی بعد از مرگش هم از خیانت او نگران است. ستاره به خیانت شوهرش مشکوک است اما دلایل آن در فیلم بازگو نمیشود. فرهاد هم به ستاره شک میکند و بدون دلیل به او حملهور میشود. این شکها حتی در میان بیننده نیز ایجاد میشود؛ زیرا در سکانسهای اولیه فیلمساز بهعمد هیچ اطلاعاتی از رابطه فامیلی میان بابک و ستاره به مخاطب نمیدهد؛ به همین دلیل تماشاگر احساس میکند که گویا بابک هم با ستاره همسر همکارش رابطهای دارد. این خانوادهها که هر یک خاستگاه و جایگاه متفاوتی در اجتماع دارند اما همگی در گرداب خیانت میافتند. همه شخصیتهای قصه از اینکه دیگری به آنها خیانت کنند نگراناند.آنها بدون آنکه دلایل این ذهنیت بیمارگونه برایشان مشخصشده باشد نسبت به یکدیگر بدبین هستند؛ اما علت کاشتن این شک توسط نویسنده و کارگردان در ذهن مخاطب مشخص نیست. به نظر میرسد سازنده با یک منفی نگری همه مردم و یا شخصیتها جامعه را به انجام چنین خیانتی متهم میکند و عنوان میدارد تا زمانی که عکس چنین رویکردی ثابت نشده آدمها یا خیانتکار و یا متهم به خیانت به همسرانشان هستند. اینها همه از نگاه بسیار منفی فیلمساز به جامعه و روابط اجتماعی مردم ناشی میشود.
آخرین ساخته مصطفی کیایی کوشید تا سوژهای که به زعم خودش در جامعه حساسیت برآنگیز است را در قالب شیوه روایی غیر خطی بگونهای در هم بیامیزد تا مخاطب را برای تماشای فیلم ترغیب کنند. اما به دلیل تعدد شخصیتها و داستانهای آنها، سردرگمی مخاطب به دلیل منفک نبودن داستانها و اجرای درست این نوع از داستان گویی، ارائه راهکارهای انتزاعی و دور از دست رس و غیر واقعی، بیان شعارها،جملات فیلسوف مابانه و گل درشت توسط شخصیتهای متزلزلی که پیشینه قانون گریزی وخیانت به همسر را در قصه دارند و شخصیت پردازی و بازیهای ضعیف، چیزی عاید مخاطب خود نمیکند.