به گزارش گروه خبر خبرگزاری برنا، پرویز پرستویی در صفحه اینستاگرام خود روایتی از کودکی هفت ساله که کفش هایش را واکس زده و درسی که آن کودک به او داده به شرح زیر منتشر کرده است:
ساعت حدود شش صبح در فرودگاه به همراه دو نفر از دوستانم منتظر اعلام پرواز بودیم. پسرکی حدوداً هفت ساله جلو آمد و گفت: واکس می خواهی؟
«کفشم واکس نیاز نداشت، اما از روی دلسوزی گفتم: «بله، به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد. به دقت گردگیری کرد، قوطی واکسش را با دقت باز کرد، بندهای کشف را درآورد تا کثیف نشود و آرام آرام شروع کرد به پرداخت کردن واکس. کفش ها برق افتاد. در آخر هم با یک پارچه، حسابی کفش را صیقلی کرد گفت: «مطمئن باش که نو جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود در مدتی که کار می کرد با خودم فکر می کردم که این بچه با این سن، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند!
کارش که تمام شد، کفش را بند کرد و جلوی پای من گذاشت. کفش ها پوشیدم و بندها را بستم. او هم وسایلش را جمع کرد و مودب ایستاد. گفتم: «چقدر تقدیم کنم؟» گفت: «امروز تو اولین مشتری من هستی، هر چه بدهی، خدا برکت.» گفتم: «بگو چقدر؟» گفت: «تا حالا هیچ وقت به مشتری اول قیمت نگفتم.» گفتم: «هرچه بدهم قبول است؟» گفت: «یا علی»
با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم. از جیبم یک پانصد تومانی درآوردم و به او دادم. شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول. در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت، تشکر کرد و کیفش را برداشت که برود. سریع اسکنانس ده هزار تومانی از جیب درآوردم که به او بدهم.
گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند و نگاهی به من انداخت و گفت: «من گفتم هرچه دادی قبول!» گفتم: «بله می دانم، می خواستم امتحانت کنم. نگاهی بزرگوارانه به من انداخت، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم گفت:«تو؟ تو می خواهی مرا امتحان کنی؟
واژه «تو» را چنان محکم به کار برد که از درون خرد شدم. رویش را برگرداند و رفت. هرچه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد. بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد اما با اکراه. وقتی که می رفت از پشت سر شبیه مردی بود با قامتی افراشته، دستانی ورزیده، شانه هایی فراخ، گام هایی استوار و اراده ای مستحکم. مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل به من آموخت. جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم، جلوی آن مرد کوچک، جلوی خودم، جلوی خدا.