
سعید دل پردردی داشت و ناگفتههایش از نگاه خسته او پیدا بود. او پس از گفتگو با کارشناس مشاوره کلانتری۱۲ مشهد کمی آرام شد و سفره دلش را باز کرد. درحالیکه سرش را پایین انداخته بود، گفت: «پدرم کارمند سادهای است و زندگی آبرومندانهای دارد. من هم آدم قانعی هستم وتا قبل از ازدواج، دستازپا خطا نمیکردم.»
او درحالیکه لبخندی تلخ بر لب داشت، سرش را به نشانه تاسف تکان داد و افزود: «همه ازدواج میکنند تا آدم شوند؛ ولی انگار این موضوع برای من صدق نمیکرد. پنج سال قبل کار سادهای در یک شرکت پیدا کردم. همانموقع یکی از اقوام با ما خیلی گرم گرفته بود. این رفتارها با عمل جراحی که مادرم در پیش داشت و پیگیریهای آن خانواده حالت عاطفی به خود گرفت. بعد از آن هم صحبت ازدواج من مطرح شد و خانواده همسرم بدون هیچ شرطی به خواستگاریام جواب مثبت دادند.»
سعید ادامه داد: «از روز اول به همسرم گفتم زندگی سادهای دارم و نمیتوانم ریختوپاش اضافی داشته باشم. آنها هم حرفی نداشتند. ما زندگی مشترک خود را در آپارتمانی که با کمک پدرم خریده بودیم، آغاز کردیم. با کار و تلاش یک ماشین هم خریدم و زندگی شیرینی داشتیم تا اینکه برای خواهر همسرم خواستگار آمد. خواهرزنم با پسری ازدواج کرد که پدری پولدار دارد. آنها تاجاییکه توانستند، ریختوپاش کردند و مجلس باشکوهی گرفتند که از آن به بعد حرف آن توی فامیل ما پیچید. متاسفانه شریک زندگیام بهجای آنکه خدا را بهخاطر زندگی سالم و سادهای که داریم، شکر کند، چشمش دنبال زندگی خواهرش بود. حسادت و حس خودکمبینی تمام وجود همسرم را فرا گرفته بود و یکلحظه آراموقرار نداشت.»
مرد جوان با کمی مکث گفت: «راه میرفت و مینشست به من سرکوفت میزد که چرا برایش مجلس عروسی آنچنانی نگرفتهام. او خانه و زندگیمان را مسخره میکرد. این اواخر تیپوقیافه من و خانوادهام را هم به تمسخر گرفته بود. تمام هوشوحواس این زن به این بود که با خواهر و شوهرخواهرش به گردش و تفریح برود. متاسفانه خانوادهاش نیز دیگر برایم ارزش و احترامی قائل نبودند. دو سال گذشت و ما از نظر عاطفی فاصله زیادی گرفته بودیم.»
سعید در ادامه صحبتهایش به رابطهاش با زنی دیگر اشاره کرد و افزود: «من که به خانه و زندگیام دلبستگی نداشتم، به پیشنهاد دوست دوران مجردیام با زنی دوست شدم و میخواستم اینطوری از همسر بیمعرفتم انتقام بگیرم؛ البته چوب این اشتباهم را بدجور خوردم. آن زن روانی میخواست برایم جریان درست کند و میگفت قصد خودکشی دارد. بهخاطر اینکه دست از سرم بردارد و گورش را گم کند، سهمیلیون تومان به او دادم. مدتی در شوک این ماجرا بودم که دوباره همسرم مسخرهبازیهایش را شروع کرد. دیگر حوصلهاش را نداشتم. ازطرفی بهخاطر بیماری مادرم نمیتوانستم چیزی به خانوادهام بگویم تا اینکه یک ماه قبل از خانه قهر کردم و به سراغ دوستم رفتم.»
مرد جوان ادامه داد: «دوستم آدم سربهراهی نیست و خانه مجردی دارد. او از من خواست شبها با موتور دوری بزنیم. هیچی برایم مهم نبود. همسرم و خانوادهاش دیوانهام کرده بودند. نمیدانم چرا بهجای آنکه مشکل زندگیام را حل کنم، اینطوری خودم را بدنام و بیچاره کردم. من در پایان از خانوادهها میخواهم شرایط ما جوانها را درک کنند و دست از مسخرهبازی و ریختوپاش و اسراف بردارند.
هرکسی را هم با خودش مقایسه کنند، نه با دیگران. دیگر نمیخواهم به این زندگی سرد و بیروح و بیارزش ادامه بدهم؛ البته این را هم بگویم که اشتباه کردهام و نباید عزت و شرافتم را زیر پا میگذاشتم. آبروی پدرم و حیثیت خودم را زیر پا گذاشتم.»