«برنا» از وضعیت نابسمان یکی از کوچه های تهران گزارش می دهد؛

«کوچه مرگ» در دل پایتخت

|
۱۳۹۶/۰۴/۱۳
|
۰۷:۱۷:۱۷
| کد خبر: ۵۸۱۲۰۵
«کوچه مرگ» در دل پایتخت
شاید باورتان نشود در دل پایتخت کوچه ای وجود دارد که به آن کوچه مرگ می گویند. اهالی همان دور و بر تا دندان مسلح به این کوچه وارد می شوند.

 به گزارش گروه شهری خبرگزاری برنا، وضع عجیب و غریبی دارد. وقتی دهانش را باز می کند که با تو حرف بزند، فقط تونل سیاهی را پیش رویت می بینی. صورت سیه چرده! به محض اینکه می بیند، نزدیکش شده ای، گارد خود را محکم تر می کند. می گوید: جلوتر نیا! اینجا چه می کنی؟ وقتی جلوتر می روی و از جیبت یک اسکناس 10 هزار تومانی درمی آوری، داستان فرق می کند. می گوید: حالا کجا بنشینیم با هم حرف بزنیم؟

شاید باورتان نشود در دل پایتخت کوچه ای وجود دارد که به آن کوچه مرگ می گویند. اهالی همان دور و بر تا دندان مسلح به این کوچه وارد می شوند. وقتی از میان شلوغی و هیاهوی میدان شوش، رد می شوی و از کسبه های محل سراغ مکانی را می گیری که بتوانی جمعیت زیادی، معتاد را در آن پیدا کنی، همگی متفق القول کوچه ای را به نام نور اله وردی نشان می دهند. بلافاصله توصیه می کنند: نمی توانی آنجا مصاحبه کنی. خطرناک است. به این کوچه، کوچه مرگ می گویند. وقتی دلیلش را می پرسی، می گویند: کسی در اینجا امنیت جانی ندارد. معمولا کسانی را که نمی شناسند با چاقو تهدید می کنند. سابقه این چاقو و چاقو کشی به چند روز پیش برمی گردد. یکی را با چاقو زده بودند و تمام دار و ندارش را سرقت کردند. کوچه ای با دیوارهای بلند و عرض تنها 6 متر. خانه های قدیمی تو در تو.

اعتیاد به خاطر کل کل با همسر

اکثرا دیوارهای این کوچه، آسیب دیده است. همین که وارد کوچه می شویم، صدای همهمه و دعوایی توجهت را به خود جلب می کند. پژوی 405 نقره ای پناهگاهی برای مرد معتاد است. پناهی که می تواند در پشت آن بخزد و مواد مخدرش را دود کند. خانمی او را تهدید می کند و با فریاد می گوید: اگر نروی، تو را خواهم کشت. اما مرد معتاد فارغ از همه  این تهدیدات، همچنان سیگار نیمه سوخته اش را می کشد. عمیق فکر می کند و گاهی هم نگاهی به زن همسایه می اندازد. زن از زیر چادرش وسیله ای کوچک در می آورد و باز هم می گوید: به خدا قسم اگر نروی، می زنمت! نزدیک تر می روی که واسطه ای شوی برای ختم قائله. زن می گوید: اینجا اصلا امنیت نداریم. هر روز یک معتاد را از نزدیکی خانه دور می کنیم. بسته ای که در دست من می بینید، اسپری فلفل است. از او می پرسی: آیا مجوز حمل آن را داری؟ با لبخند می گوید: من اینگونه از خودم محافظت می کنم. تمامی همسایه های ما برای محافظت از خود چاقو یا اسپری فلفل به همراه دارند. دیگر از این وضعیت دشوار خسته شدم. اگر توان مالی داشتم، حتما از این محله می رفتم. زن، معتاد است. وقتی از اعتیادش می پرسی، می گوید: سر کل کل با شوهرم. او تریاک مصرف می کرد. خواستم رویش را کم کنم، بنابراین رفتم و کراک گرفتم. اما کمی که گذشت، به خاطر فرزندانم ترک کردم.

به پنجره خانه نگاهی می کند و دختر 18 ساله اش، نازنین را می بیند. می گوید: دخترم را تا سوم راهنمایی گذاشته ام درس بخواند چون در این منطقه امنیت نداریم و سعی می کنم اجازه ندهم از خانه بیرون برود. همسایه دیگری به جمع ما اضافه می شود، مردی حدودا 40 ساله با قدی بلند. می گوید: دو هفته پیش ماشین مهمانم را در این کوچه لخت کردند! ما چه گناهی کرده ایم که باید این وضعیت را تحمل کنیم؟ کسی به ما کمک نمی کند انگار فراموش شده ایم. باید خودمان از خانواده خودمان دفاع کنیم. هر روز با ترس اینکه به خانواده ام آسیب نرسد، از خانه بیرون می زنم. شما بگویید شاید به ما کمک کنند.

خط خطی کردن؛ شیوه دفاعی معتادان

کمی جلوتر معتادی دیده می شود که برای فرار از گرما و آفتاب به سایه دیواری پناه آورده است. وقتی نزدیکش می شویم، فریاد می زند: سمت من نیا! یک قدم دیگر جلوتر بیایی، خط خطی ات می کنم. به او می گویم، فقط چند سوال از او می پرسم. اصلا مزاحمش نمی شوم. می گوید: دروغ می گویی و آمدی از من پول بگیری! آدم چه کسی هستی؟ به ناچار می گویم، دانشجو هستم. برای انجام تحقیق آمده ام.

 

می گوید: بدبختی من به چه درد شما می خورد؟ شاید همین کلام، تلنگری شود. همه چیز داشتم اما الان مجبورم برای تهیه غذا در سطل آشغال ها بچرخم و در خیابان شب را تا صبح سر کنم. وقتی یک 10 هزار تومانی به او نشان می دهم. حالت چهره اش عوض می شود و می گوید: حالا کجا بنشینیم با هم حرف بزنیم؟ از او می پرسم چند سال است معتادی؟ با لبخند می گوید، یادم نیست. اما وقتی10 سالم بود، پدرم به من تریاک داد! همین شد که معتاد شدم. الان هم برو تا نگفتم بچه ها اذیتت کنند. مجبور می شوم راهم را بگیرم و به انتهای کوچه بروم.

زمانی همه به دنبال من بودند

انتهای کوچه به کوچه ای دیگر راه دارد در بین تیر چراغ برق و یک وانت خانمی در حال مصرف مواد است به او نزدیک می شوم و از وضعیتش می پرسم و می گوید: می دانی به چی معروف بودم؟ مهتاب خوشگله! دختر خوشگل پدرم بودم تا اینکه عاشق پسر دایی ام شدم. پدرم با ازدواج ما مخالف بود. همین دلیل باعث شد که از خانه فرار کردیم. چند ماه بعد فهمیدم معتاد است و دلیل مخالفت پدرم همین بود. من دیگر راه برگشت نداشتم. همین شد که معتاد شدم. هردو مصرف می کنیم و آواره خیابان ها شده ایم. کاش زمان به عقب بازگردد و من اشتباهم را جبران کنم. مهتاب خوشگله می گوید: از وقتی معتاد شده ام، کسی حرفم را باور نمی کند. جلوتر می آید و چشم در چشمم می پرسد: اصلا خود تو! خودت حرفم را باور می کنی؟ دور تا دورش را که نگاه می کنی، پر از فندک بود. فندک های صورتی، حس زنانه اش دود شده و در قالب صورتی های کودکانه اش دفن کرده است. ساعت مردانه ای به مچ دست راستش بسته و با حسرت به عقربه های ایستاده ساعت نگاه می کند. می گوید: این یادگارپدرم است. حدود پنج سالی است که همه جا با من است. از خودم آن را جدا نمی کنم. کیسه هایی پر از زباله به همراه دارد. از او می پرسم این کیسه ها چیست؟ کیسه ها را جابه جا می کند و می گوید: آشغال جمع می کنیم تا پول خرید مواد را در بیاوریم. مواد هارا هم از همین کوچه نور اله وردی تهیه می کنیم. ساقی ها اینجا جمع می شوند و مواد را راس ساعت مشخص پخش می کنند.  

 

کوچه مرگ

کوچه تو در تویی که حس وهم را به دلت می اندازد. در هر کوچه هم حداقل 10 معتاد به چشم می خورد. گذار ما از کوچه مرگ تمام شد اما سیاهی این کوچه همچنان وجود دارد. آنقدر به حالت التماس می افتند که ساقی ها به آنها مواد برسانند، به حالت نئشگی می افتند. برخی می گویند به این علت به این کوچه می گویند مرگ زیرا  همه اهالی این محل  برای محافظت از خود تا دندان مسلح هستند. اینجا کوچه مرگ است. کوچه ای که بوی تعفن نشئگی و اعتیاد در آن به مشامت می خورد. کوچه ای که در هر گوشه اش، حس مرگ را می توانی به خوبی حس کنی.

 

 

پی نوشت: تمامی عکس ها واقعی است

نظر شما