به بهانه چهلمین روز کوچ غم انگیز استاد حسین قلی محمدی نمایشنامه نویس ، کارگردان و کارشناس هنرهای نمایشی استان زنجان

حنجره ای که سوخت

|
۱۳۹۷/۰۱/۱۰
|
۱۲:۰۵:۰۶
| کد خبر: ۶۹۱۹۹۹
حنجره ای که سوخت
شادروان حسین قلی محمدی نویسنده ای توانا و کارگردانی تحصیلکرده بود با اندوخته های آکادمیک و دراماتیک که در هنگامه خویش، فراتر از ذهن بسیاری از مدعیان بود . آنهم در دهه پنجاه و شصت.

به گزارش خبرگزاری برنا از استان زنجان:

گرامیداشت یاد و خاطره  استاد حسین قلی محمدی نمایشنامه نویس ، کارگردان و  کارشناس هنرهای نمایشی استان زنجان و کوچ غم انگیز او.

پاسی از شب گذشته بود. خسته از کار مداوم روزانه راهی خانه بودم که خبری تلخ ، آرام روی پله ای کنار خیابان، زمین گیرم کرد :

(سلام عمو . پدرم درگذشت....) فرزند دوست دیرینه ام حسین قلی محمدی بود با بغضی در گلو ...

و من که آرام روی پله ای افتادم نا خواسته گفته بودم  یا حسین ...

نه اینکه ادای آدم های رمانتیک را درآورده باشم و نه اینکه یادم افتاده باشد که چند صباحی دیگر نوبت من است ، نه.  به این فکر کردم که چقدر ما آدم ها از هم فاصله گرفته ایم.

سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم که قطرات آب باران از ناودان کهنه و سوراخش ،صورتم را خیس می کرد. چنین وضعیتی ناخواسته ذهنم رابه سال های دور می شاند که دیگر تبدیل به نوستالوژیای کم رنگی شده بود .

حسین قلی محمدی را 42 سال پیش ،در اولین روزهای سال1354 که برای تحصیل در دانشگاه ، وارد زنجان شدم  می شناختم .

یک سال قبل از آن یعنی سال 1353در تهران با دوستی آشنا شده بودم به نام بهروز بقایی که بعد ها از بازیگران سر شناس سینما و تئاتر کشور شد . سال آخر رشته کارگردانی را در دانشکده هنرهای دراماتیک می خواند ، خیابان ژاله تهران، ایستگاه آب سردار. آن روزها در یکی دو نمایش همراه بهروز بقایی بودم و این انگیزه ای شد تا به زنجان که رسیدم سراغ تئاتر و نمایش را بگیرم .

زنجان مرکز آموزش تاتر ، ساختمانی دو طبقه بود اواسط خیابان استانداری سابق زنجان که همه هنر ها از جمله نمایش در آن تدریس و تمرین می شد .زیر مجموعه اداره فرهنگ و هنر که یک استاد ارمنی به نام هوویان، مدیرکل آن بود .

حسین را من در این مرکز شناختم . چهره ای بسیار صمیمی که مهربانی و دوستی از آن می بارید. مسول این مرکز نمایشی اکبر قدس و پس از او عسگر قدس بود . عسگرقدس تمرین نمایش مرگ در صحنه را که نوشته خودش بود ، تازه شروع کرده بود که حسین به من گفت:

-  نمایش نامه ای بر اساس منطق الطیر عطار نوشتم . میخوام تمرینش رو شروع کنم. هستی ؟

و دستنوشته ای را به طرفم دراز کرد.

- بخونش خوشت اومد کار رو شروع می کنیم .

روی جلدش نوشته شده بود : نمایش نامه اینک عصا اینک ردا . نوشته حسین قلی محمدی.

نمایش به کارگردانی خودش شروع شد. یک گروه از بهترین بازیگران زنجان را دور هم جمع کردیم ولی هنوز یکیکم بود . به ناچار دو نقش را به من داد . چشم بر هم زدیم اداره فرهنگ و هنر مینی بوسی و پولی داد دست دوست فرهیخته بهمن همتیان تا این نمایش را در همه شهرهای شمال غرب کشور به نمایش بگذاریم . بیجار، خوی ، شاهپور، رضاییه، تبریز و بالاخره زنجان شاهد این همایش بزرگ نمایشی شد که تا آن زمان زنجان بخود ندیده بود . و این افتخاری بود که حسین قلی محمدی در آن زمان برای زنجان آفریده بود.

دو ماهی گذشته بود که حسین محمدی نمایشی از پاتیراجا نویسنده هندی را کارگردانی کرد و من یکی از دو بازیگرش بودم .و چند ماهی دیگر نمایش گدای برشت را با من ویکی دیگر از دوستان نمایشی کارگردانی کرد . و این دوستی تا پایان زندگیش بین من و او ادامه داشت و هنوز در من جاریست .

نمیدانم چه شد که ناگهان راهی پایتخت شد . نامهربانی اطرافیان عامی و هنرمند یا انگیزه بزرگتر شدن . انگیزه ای که سید رضا میر کریمی  و فیاض موسوی و حسن معجونی را بزرگتر کرد. در هر صورت رفت و چند سالی از او بی خبر ماندم .

به زنجان که بازگشت حال و روز خوبی نداشت . دلم می گرفت وقتی می دیدم پاسش نمی دارند،او  را که وقتی دانشنامه کارشناسی تئاتر گرفت، بسیاری از آقایان مدعی هنوز به خاک بازی مشغول بودند .

آن زمان لیسانس چیزی نبود که هرکس بتواند بگیرد .کنار کار نمایش در کارگاهی بکار هنرهای چوبی پرداخت با خاک اره و گرد و خاک سرفه های بی امان و حنجره ای که سوخت.

حنجره ای که صدای رسایش صحنه های نمایش دبیرستان شریعتی و سالن نمایش کتابخانه سهروردی زنجان را مسحور خود می نمود.

 اکنون تارهای صوتیش ساز مخالف میزدند و نای سخن گفتن نداشتند تا حسین ناچار باشد پیوسته با میکروفنی در دست که به گلو نزدیک بود، اندک سخنان ضروریش رابه گوش دیگران برساند . شاید اگر نبود نامهربانی های آنانکه در گویش مریدند و در کنش بی تفاوت ، اکنون سرودی دیگر می سرائید. با قامتی افراشته  همچون ، من برتولت برشت.

حسین قلی محمدی نویسنده ای توانا و کارگردانی تحصیلکرده بود با اندوخته های آکادمیک و دراماتیک که در هنگامه خویش، فراتر از ذهن بسیاری از مدعیان بود . آنهم در دهه پنجاه و شصت.

این اواخر که دیدمش نگاهش فریاد می زد که: پس شما کجایید که من این همه تنهایم ؟

 دسته جمعی که به خانه اش رفتیم...بغض گلویم را گرفت چرا که نه فقط خودش بلکه خانواده اش انگار سالهاست انتظار ما را می کشیدند . راستی ما کجا بودیم ؟........پارادکسی بود از اندوه و شادی.

 بعد از شب سوم و هفت ،فرزندش برایم نوشتکه  ،

- پدر همیشه تنها بود . به هر دری زد ، که کاری بکند . ولی نشد که نشد . خیلی اذیت شد.دیروز اصلا باورم نمی شد این همه آدم بیاید برای پدر. خیلی بودند . خیلی.راستی این همه آدم قبلا کجا بودند؟

وقتی برایش نوشتم تو انسان شایسته ای هستی . باید کاری کنی که یاد پدرت زنده بماند ، گفت:

- قول میدم پدر را سربلند کنم  . و من مطمئن بودم که او انگیزه کافی برای سربلندی پدر را دارد .

سرمای سخت نیم شبی که به استخوانم رسید ، مرور این خاطرات تمام شد. قطره های آب باران از ناودان کهنه وکج بالای سر، بر پیشانی تب کرده ام می چکید. خنکای آن داغی تنم را آرام می کرد .  چشمانم راکه بازکردم سکوت بود و  درختان یخ زده و گربه ای کور و مچاله شده آنطرفتر که منتظر بود تا آفتاب بدمد .

و اکنون که نوستالوژیای دوستی من و حسین قلی محمدی در این رهگذر نیم شبی جان گرفته، دلم می خواهد ، از صمیم دلم که سخت گرفته ، در این وانفسای رفاقت و  زمهریر همدلی،  برای تمام ارزشمندی هایش روی این پله سرد،در این شهرِ فراموشکار، لحظاتی را، تمام قد، سکوت کنم .

یاد دوست دیرینه ام حسین قلی محمدی را گرامی می دارم و میدانم که او تنها نیست .من هم.

داود خیری -10 فروردین 1397 - زنجان

9

 

نظر شما
جوان سال
جوان سال
پیشنهاد سردبیر
جوان سال
جوان سال
جوان سال
پرونده ویژه
جوان سال
پایگاه اطلاع رسانی شهرداری مشهد
بانک سپه
رایتل
اکت
بلیط هواپیما
بازرگانی برنا
دندونت
آژانس عکس برنا
تشریفات شایسته
پایگاه اطلاع رسانی شهرداری مشهد
بانک سپه
رایتل
اکت
بلیط هواپیما
بازرگانی برنا
دندونت
آژانس عکس برنا
تشریفات شایسته
پایگاه اطلاع رسانی شهرداری مشهد
بانک سپه
رایتل
اکت
بلیط هواپیما
بازرگانی برنا
دندونت
آژانس عکس برنا
تشریفات شایسته