
غلامرضا تختی را از دو منظر باید دید، تختی اجرا، تختی متن. تختیِ اجرا فیلم پروداکشن است. فیلم قدرتنمایی تولید. حمله به استانداردهای فقیر سینمای ایران در تولید یک فیلم زندگینامهای با تمام اجزاء. چیزی در حد و حدود بهترین آثار ورزشی کارنامهی ران هاوارد یعنی «خاکسترنشین/ Cinderella Man» یا «شتاب/ Rush» بیترس از درنیامدن و شکل نگرفتن. از زاغههای جنوب شهر تهران در ابتدای قرن تا شهرهای متعدد فرنگ که تختی برای مسابقه به آنها سفر میکند، از مسجدسلیمان نوجوانی تختی تا تهران سالیان مختلف و از تشک فینال المپیک ملبورن تا نشستهای خبری قبل و بعد بازیها به همان شیوهی مرسوم ورزشیهای هالیوودی که همیشه میدیدیم و بهنظر زیادی دور از دسترس بود و حالا بهرام توکلی ایرانیاش را اجرا کرده و میبینیم اگر دوربین در جای درست باشد ساختن هیچچیزی عجیب نیست؛ آنچه تمام این سالها بهانه بود و میگفتند نمیسازیم چون ایرانی از آب درنمیآید. نمیسازیم چون مضحک میشود و برای ما نیست. توکلی ساخته و شده. خوب هم شده. فقط نگاه کنید به سکانس فینال المپیک ملبورن که برای من تداعیکنندهی «گاو خشمگین» است، با همان جزئیات و مهارت در ساخت. از حرکت آرام دوربین به سمت محل برگزاری بازی، جزئیات ورزشگاه و شکل تصویرسازی مسابقه و احاطه بر زوایای مورد نیاز برای درآوردن یک کشتی مقابل دوربین. به این جزئیات اجرا، یک کنتراست تصویری برای جداکردن کشتیگیرها از صحنه افزوده شده و بعد اسلوموشنهایی که در سرعتهای مختلف از شروع سکانس آغاز شده، در کارکرد نهاییاش. آن آواز از دل زورخانه (محل تولد پهلوانی) که لحظهی برخاستن فیلم و تختی در کنار هم برای جاودانهشدن است و حاصل، خلق یکی از مهمترین سکانسهای تاریخ این سینما در تماتیک و اجرا؛ ایرانی و جهانی؛ چنان که علی حاتمی در سر داشت و اجل مهلتش نداد. حاصل یک کار تیمی میان کارگردان، فیلمبردار و تدوینگر؛ و البته که در پسزمینه طراحان میدانی و کامپیوتری اثر، که استانداردهای تولید در سینمای ایران را نه یک پله، که چند پله جلوتر بردهاند.
تختیِ متن اما فقط مهارت نیست. هوش و رندی دارد. انتخاب رویکرد و زاویه دید؛ بهگونهای که در تله نیفتد. همهی این سالها گفتن از تختی با یک سؤال اولیه همراه بوده؛ نخست بگو کدامطرفی هستی؟ تختی را کشتهاند یا خودش مرگ را انتخاب کرده؟ متن سعید ملکان و بهرام توکلی پیاش را جوری میریزد که پیش از رسیدن به اتفاق منجر به این سؤال پاسخی در خور داشته باشد: «در این سالها ماجرای چهگونهگی مرگ تختی را آنقدر مهم جلوه دادند که همه زندگی او را فراموش کردند.» این فیلمی دربارهی زندگی تختی است، نه مرگ او. پاسخ متن برای مرگ، یک انتخاب با قطعیت است: خودکشی؛ اما سیاست و مردم و زمانه است که تختی عاشق این خاک را به آن تصمیم میرساند. چنان زمانه را بر او تنگ میکنند که چارهای ندارد جز نماندن و رفتن.
رندی دوم متن، در انتخاب زاویهدید است. راوی داستان. روزنامهنگاری که تختی را در سالیان پی گرفته و در مصاحبههای متعدد او را ثبت کرده است. همان اول میگوید این تکههایی از یک پازل است که قرار است تصویری از زندگی غلامرضا تختی باشد چنان که زمانهاش او را شناخت؛ پس به تبعیت از خود تختی تمایلی به ورود به زندگی عاشقانهی او ندارد. بخش مهم و جنجالی زندگی او، که خیلیها علت مرگش را در آن جستوجو میکنند. روزنامهنگار-راوی با تأکید میگوید به آن بخش سرک نخواهد کشید اما تختی سیاست را -که هیچگاه از یک هوادار فراتر نمیرود- با جزئیات تصویر میکند؛ چنان که تختیِ مردم را و کمکها و انتخابهاش را؛ چنان که تختیِ میدان مسابقه و رابطه با همتیمیهاش را... و البته که در بخشهای مرتبط، خود راوی هم به میان میآید و مثلن خداحافظی تختی از میدان را خودش است که مستقیم ثبت میکند. این انتخاب، از آن جهت مهم است که فیلم را داعیهدار تعریف هر آنچه که بوده نمیکند. میگوید روایت یک راویست از آنچه به دست آورده. همهی حقیقت نیست اما دروغی هم میانهاش نیست.
معتقدم که این سینما همتش را ندارد تا شبیه «غلامرضا تختی» را تا سالها تولید کند. برای همین آن را «اتفاق» میدانم. یک عزم جدی با چاشنی دیوانهگی در مقیاس این سینما، که کمتر کسی ارادهاش را دارد تا سمتش برود. سنگهای بزرگ برای نزدن هستند اما این سنگ بزرگی بوده که ملکان-توکلی آن را زدهاند. «غلامرضا تختی» یک شاهکار است؛ در سینمایی که سقفش آنقدرها که این فیلم مینمایاند، بلند نیست. هنرش این است که ملیبودن را نافی اجرای جهانی نمیداند و اجرای در کلاس جهانیاش سبب نمیشود جزئیاتی را که هویت ملی ما و تختی را میسازد فراموش کند.