به گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا؛ در سالنامه ایران میخوانیم: در آهنی رنگ و رو رفته با صدایی گوشخراش روی لولا چرخید و باز شد. در آن سحرگاه سرد و یخ زده در گرگ و میش هوا قدم که به حیاط گذاشت نخستین تصویری که مقابل چشمانش نقش بست طناب سفیدرنگی بود که بر بالای میله آهنی زنگ زده حلقه زده و آویزان شده بود. طناب دار همانند پاندول ساعت، در وزش باد به این سو و آن سو میرفت و بیرحمانه در انتظار بود تا دور گردن یک محکوم به مرگ دیگر چنبره بزند. بیاختیار پاهایش سنگین شد. دیگر نمیتوانست قدم از قدم بردارد. این سنگینی به خاطر پابند آهنی نبود. دیدن همسلولیاش که چند قدم دورتر از او زیر پاندول مرگ ایستاده بود نفسش را به شماره انداخت. سه، دو، … به یک نرسید که زیر پای همبندیاش خالی شد. فقط چند ثانیه طول کشید تا از ۱۵ سال حبسی که هر روزش یک قرن میگذشت رها شد. حالا نوبت او بود پاهایش به هم قفل شد و از حرکت باز ماند. گذشته مانند یک فیلم سینمایی جلوی چشمانش به حرکت در آمد. خودش هم نفهمید کی به سکوی اعدام رسید.
پایش را روی پله آهنی قرار داد، یکی از مأموران برای کمکش آمده بود. هنوز پایش پله دوم را لمس نکرده بود که سرش را بیاراده به سمت آسمان گرفت و در دلش نذری کرد.
طناب سفید دور گردنش حلقه شد. نفسش به شماره افتاده بود. تمام امیدهایش نابود شد اما هنوز زیر لب با خدا راز و نیاز میکرد. زمان برایش بیمعنا شده بود نمیدانست چقدر گذشت. چشمانش را بسته بود و زیر لب دعا میخواند که ناگهان صدایی آسمانی در گوشش پیچید: «دو ماه مهلت گرفتی بیا پایین.»
یونس به گوشهایش اعتماد نداشت، نمیدانست درست میشنود یا نه؟ باورش سخت بود. هر چند از شنیدن این خبر خوشحال بود اما نمیتوانست تصور کند که ۶۰ روز بعد، دوباره باید به انفرادی برود و تا خود صبح با شمردن آجرهای روی دیوار به انتظار طناب دار بماند. در تحملش نبود که دو ماه دیگر باز هم این شب شوم تکرار شود. مگر میشد خانوادهای که ۶ سال خواهان قصاص بودند و حالا با درخواست رئیس زندان به او مهلت داده بودند از درخواستشان چشمپوشی کنند. یونس خودش را در آغوش مأمور زندان انداخت که زیر بازوهایش را گرفته بود!
نذری که برآورده شد
امروز ۳ سال از آن سحرگاه تلخ میگذرد. یونس پشت پیشخوان مغازه اسباب بازی فروشی ایستاده است، موهای جوگندمی و چین و چروکی که روی صورتش دیده میشود، سنش را بیشتر از شناسنامه نشان میدهد. یونس شاید یکی از آنهایی باشد که هفت خان رستم را گذراند تا توانست بار دیگر طعم شیرین زندگی را بچشد.
مرد ۳۶ ساله حالا آزاد شده و از روزهای سیاه زندان میگوید: ۱۴ ماه بود که ازدواج کرده بودم، به اصطلاح تازه داماد بودم. دلم میخواست روزگار را آنطور که دلم میخواهد برای خودم و همسرم بسازم. اما نشد، یکی از برادرزنهایممعتاد بود و به بهانههای مختلف از من و همسرم پول میگرفت. اعتراض کردم اما مادرزنم به جای اینکه به پسرش حرفی بزند با من مشکل پیدا کرد. اختلاف ما روز به روز بیشتر میشد و کار به جایی رسید که آمدند محل کارم تا آبروریزی کنند. درگیریها ادامه داشت تا یک روز همین که ماشینم را داخل کوچه پارک کردم تا به خانه بروم ۴ - ۵ نفر سرم ریختند که یکی از آنها باجناقم بود. طوری به من حمله کردند که نه فرصت فرار داشتم و نه میتوانستم به پلیس زنگ بزنم. گیر افتاده بودم و در آن میان تیزبری را که از دست باجناقم افتاده بود برداشتم و ضربهای به سمت او پرتاب کردم. نمیخواستم قتلی رخ دهد، من حاضر نبودم خون از بینی کسی بریزد چه برسد به آنکه کسی کشته شود. اما کاری که نباید بشود در کمتر از چشم به هم زدنی رخ داد. ضربهای که من زدم به ریه باجناقم خورد و بعد از ۱۰ دقیقه در بیمارستان فوت کرد.
فرار به ترکیه
ترسیده بودم. تنها فکری که به ذهنم رسید فرار بود. رفتم ترکیه، ۱۸ روز آنجا بودم. اما عذاب وجدان رهایم نکرد. برای فرار از کابوسهایم به ایران برگشتم، ۸ آبان سال ۸۸ به خودم که آمدم، دیدم داخل کلانتری روبهروی افسر نگهبان هستم و دارم از جزئیات قتلی میگویم که هیچ وقت دلم نمیخواست انجام دهم. به زندان که افتادم مردانی را دیدم که سالهای عمر و جوانی شأن را بیهوده تباه میکنند. آنها را که دیدم، ترسیدم. ترسیدم از اینکه زندگی من هم مثل آنها شود و همسرم سالهای زیادی بلاتکلیف بماند. برای همین خواستم از هم جدا شویم. اوایل قبول نمیکرد اما چارهای نبود و درنهایت پس از یک سال و نیم زندگی در حسرت و پشت میلههای آهنی زندان از هم جدا شدیم.
در چند قدمی مرگ
۶ سال در زندان بودم و خانواده اولیای دم خواستار قصاص بودند. خانوادهام از آنها آدرسی نداشتند، از طرفی هم از حرف شأن که قصاص بود پایین نیامدند. از یک هفته قبل میدانستم که قرار است حکمم اجرا شود. روز قبل مرا به انفرادی بردند و بدون آنکه خانوادهام را ببینم، منتظر ماندم تا ساعت ۶ صبح برسد. ۶ صبحی که فکر میکردم آخرین زمانی باشد که در ذهنم حک میشود. نمیشود با کلمات، حس را بیان کرد. شاید حس دوست داشتن را بتوان گفت، اما حس انتظار برای مرگ را نمیشود. در آن یک هفته هزاران فکر به ذهنم آمد و حسرت اوج تمام این حسها بود. حسرت برای نابودی زندگی که آرزوها برایش داشتم. هیچ کسی نمیتواند درک کند که تمام شدن زندگی یعنی چه؟
با خودم میگفتم چقدر دنیا بیارزش بود. تکلیف خانوادهام چه میشود؟ مرگ چه شکلی است؟ چرا یک دفعه این اتفاق افتاد؟ زمانی این حس بدتر شد که یکی از همبندی هایم را مقابل چشمهایم اعدام کردند. ۱۵ سال در زندان بود و مدعی بود که قتل انجام نداده است. اما در مراسم قسامه محکوم شناخته شده بود و مقابل چشمهایم به ۱۵ سال زندگی پر از حسرتش در زندان پایان دادند. وقتی هم بندیام را قصاص کردند رئیس زندان به طرف خانواده مقتول رفت و با آنها شروع به صحبت کرد. از ورزشکار بودنم گفت، از اینکه در زندان آدم آرامی هستم. از اینکه قصدم قتل نبوده و ناخواسته قاتل شده ام. از جوانیام گفت که ۶ سال در زندان هدر رفته بود. از آنها خواست تا به خاطر همه اینها و خیلی چیزهای دیگر به من مهلت بدهند، آنها هم در نهایت ناباوری مهلت دادند. دو ماه دیگر میتوانستم باز هم نفس بکشم، دو ماه دیگر میتوانستم بازهم آسمان را ببینم. دو ماه دیگر میتوانستم صدای مادرم را بشنوم، چقدر دلم برای مادرم تنگ شده بود. دو ماه دیگر میتوانستم… اما ترسی ته دلم وجود داشت، ترس به پایان رسیدن دو ماه و طی کردن راهی که از صد بار جان کندن هم سختتر بود.
آزادی ۷۰۰ میلیونی
فردای آن روز خانواده مقتول به شورای حل اختلاف کرمانشاه رفتند و با تلاش آنها از قصاص به شرط دریافت ۷۰۰ میلیون تومان گذشت کردند. اما ۷۰۰ میلیون تومان برای من که ۶ سال از عمرم را در زندان بودم و پدری که بازنشسته بود خیلی زیاد بود. صحبتها دوباره شروع شد و درنهایت آنها راضی شدند که ۲۵۰ میلیون تومان بگیرند و از قصاص من بگذرند. با اینکه این مبلغ هم زیاد بود اما با تلاش گروه «یاران نجات» و یکی از خبرنگاران کرمانشاه این مبلغ فراهم شد و کمی هم خانوادهام قرض گرفتند و درنهایت موفق شدم از خانواده مقتول رضایت بگیرم.
طعم شیرین آزادی
۳ سال بعد از آن روز سخت و تلخ، در زندان کرمانشاه روی لولایش گشت و باز شد. یونس در چارچوب در ظاهر شد و این بار هم پاهایش با او همراهی نمیکردند، اما این بار از خوشحالی بود. شاید کسی بالهایش را نمیدید، اما یونس زمانی که در آهنی زندان باز شد پرواز کرد و از آنجا بیرون آمد.
مرد جوان میگوید: بعد از آزادی با کمک یکی از دوستانم کارهای تعمیرات آسانسور انجام میدادم. اما بعد از آن در مغازه اسباب بازی فروشی مشغول به کار شدم. همه فکر میکنند انسان که از زندان آزاد شود همه چیز را فراموش میکند. اما این طور نیست، صحنه درگیری نه تنها در زمانی که در زندان بودم بلکه الآن که آزاد شدهام نیز مانند یک فیلم مدام جلوی چشمهایم به نمایش گذاشته میشود. قبل از قتل باشگاه بدنسازی داشتم و در زندان هم به ورزش ادامه میدادم و الآن هم این کار را انجام میدهم.
مشتری داخل مغازه میشود و عروسکی را برای دخترش میخواهد. یونس هم به سراغ مشتری میرود تا به زندگی روزمرهاش بپردازد زندگیای که برای به دست آوردن دوبارهاش هیچ کلمهای نمیتوان پیدا کرد.
نذری که باید ادا شود
زندگی یونس در کار و ورزش خلاصه نمیشود، او در زندان که بود نذر عجیبی کرد و حالا تلاش میکند تا نذرش را تا آنجایی که در توانش است اجرا کند. نذری به نام آزادی محکومان قصاص. مرد جوان میگوید: پای چوبه دار که بودم نذر کردم اگر جان سالم به در ببرم و عمری بماند تلاش کنم تا رضایت اولیای دم زندانیان محکوم به قصاص را بگیرم. تا به حال موفق شدم رضایت سه خانواده را بگیرم و سه محکوم به قصاص را از مرگ نجات دهم. وقتی به سراغ اولیای دم میروم، برای آنها از شرایط بد زندان میگویم، شرایطی که شاید خیلیها از آن بیخبر هستند. البته در مورد زندانیانی وارد عمل میشوم که قتلهایشان ناخواسته و بدون نقشه قبلی بوده است. زندانیانی که با آنها همبند بودهام و میدانم که در زندان اصلاح شدهاند و افرادی هستند که واقعاً از آنچه اتفاق افتاده پشیمانند.