
بهگزارش خبرگزاری برنا از کرمان؛ یوسفزاده که هشت سال از نوجوانی و جوانیاش را در اردوگاههای اسرا در عراق گذرانده است ضمن بیان مطلب فوق افزود: در اسارت در کل دو نوع طنز داشتیم: طنز منظوم و طنز به صورت خاطرهنویسی و مکتوبشده. برای مثال اسرا در واژه سازی برای سربازان عراقی از طنز بهره میبردند و واژههای عجیب و غریبی میساختند. مثلا هوا صلیب است، یکی از همین واژهها بود. معنی این جمله هم این است که یک روزهایی میشد که عراقیها میآمدند به هر اسیری یک سیب یا چند خوشه انگور میدادند و دستور میدادند که اردوگاه را سریع جارو کنند. این اصطلاح از این بابت درست شد که قرار است صلیبیها بیایند.
وی توضیح داد: یا مثلا نه سیدی را زمانی میگفتند که وقتی که سربازان عراقی میخواستند سوالی بپرسند ما باید به آنها جواب میدادیم نعم سیدی، بچهها به جای «نعم» از «نه» استفاده میکردند و عراقیها هم بعضیهایشان متوجه میشدند و بعضیشان هم متوجه نمیشدند.
یوسفزاده با بیان اینکه یکی از سرگرمیهای ما این بود که برای افراد اسم میگذاشتیم، افزود: مثلا «احمد سوزنی» را به لاغرترین اسیر نسبت داده بودند. یا به یک فرمانده خیلی بیرحم که لباسش طرح پلنگ داشت «پلنگی» میگفتند. یک اسیری بود که خیلی خوشقیافه بود، به او میگفتند خانم معلم! یک سرگردی داشتیم، ( سرگرد به عربی میشود رائد)، این سرگرد چون بیعرضه و پخمه بود به او «رائده» میگفتند. همچنین یک سربازی بود که خیلی شلخته هم بود، به او میگفتند چوپان. یا مثلا به شیخعلی تهرانی شیخعلی بغدادی میگفتند. شیخعلی تهرانی کسی بود که ما را به زور پای سخنرانیاش مینشاندند و اگر کسی گوش نمیداد او را با کابل میزدند. همچنین وقتی میخواستند اسم صدام را بیاورند به او میگفتند سیفون، و اسراء هم از کلماتی استفاده میکردند که سربازان متوجه نشوند.
این نویسنده و روزنامهنگار توضیح داد: بعضی اسرا هم خاطراتی به طنز مینوشتند که من از این میگذرم چراکه خاطرات زیاد و عجیب و غریبی وجود دارد.
نویسنده کتاب اردوگاه اطفال با اشاره به اینکه در اسارت و در اردوگاه اطفال فضای خیلی دلگیری داشتیم، خاطرنشان کرد: من و چند تن از دیگر دوستانم برای اینکه یک فضای طنزی پیش بیاوریم با یکدیگر مجادله شعری برقرار میکردیم. غروب تا غروب، ساعتهای چهار که سوت میزدند و همه اسرا باید به آسایشگاههایشان میرفتند، من و یکی دیگر از دوستان با هم جدال شعری چند ماههای برقرار کرده بودیم. غروب تا غروب من تمام شعرهایی که در طول روز، علیه او سروده بودم را به او میدادم و او هم شعرهای خودش را که علیه من سروده بود به من میداد. همه که میرفتند به آسایشگاههایشان، درها را که میبستند، من شعرهای او را باز میکردم و برای بچهها میخواندم. شعرهای جالبی برای همدیگر مینوشتیم که بحث مفصلی است.