به گزارش گروه اجتماعی خبرگزاری برنا؛ آن قدر درگیر هوسهای نفسانی بودم که دیوانهوار برای طلاق از همسرم اصرار میکردم. گویی نه چیزی میشنوم نه چیزی میبینم به طوری که حتی از نوزاد یک روزه ام گذشتم و ...
اینها بخشی از اظهارات زن ۲۹ سالهای است که اشک ریزان وارد کلانتری آبکوه مشهد شد. او که چهره در هم شکسته اش را زیر نقاب مادری پنهان کرده بود در حالی که فریاد میزد دوست دارم پسرم را به آغوش بکشم، اما او چشم دیدن مرا ندارد درباره عشقی خاکستری و سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری آبکوه مشهد گفت: هنوز یک هفته از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که شبی مادرم مرا به گوشه اتاق برد و گفت: فردا قرار است خواستگار بیاید و نباید مدرسه بروی!
آن زمان معنای زندگی مشترک را نمیدانستم و هیچ گونه اطلاعاتی در این باره نداشتم. خلاصه روز بعد لباس شیکی پوشیدم ودر آشپزخانه منتظر ماندم تا مادرم بگوید «دخترم چایی بیاور!» پدرم راننده کامیون بود و هیچ وقت به درس و مدرسه اهمیتی نمیداد، این درحالی بود که من از درس خواندن و تحصیل لذت میبردم.
بالاخره مادرم صدایم کرد و من با سینی پر از استکانهای چای نزد خانواده خواستگارم رفتم. پدر محمود دوست صمیمی پدرم بود و آنها قبلا درباره ازدواج من و محمود صحبت کرده بودند با وجود این درحالی مراسم عقدکنان ما برگزار شد که من هیچ حس و علاقهای به محمود نداشتم. نامزدم شغل آزاد داشت و جوانی خوشگذران و عیاش بود. او فقط با دوستانش به تفریح و مسافرت میرفت و اعتقاد داشت که باید از روزهای جوانی اش لذت ببرد.
ولی من که هنوز آرزوی تحصیل داشتم از او قول گرفتم تا مانع ادامه تحصیل ام نشود او هم به راحتی قبول کرد و شرط گذاشت که من هم کاری به کارش نداشته باشم. این گونه بود که با پایان مقطع راهنمایی وارد دبیرستان شدم و پس از آن به زندگی مشترک با محمود ادامه دادم. وقتی وارد دانشگاه شدم که پسرم به دنیا آمده بود.
در همین حال من فقط به تحصیل و خانه داری فکر میکردم و همسرم نیز به دنبال خوشگذرانیهای خودش بود. هر روز که میگذشت فاصله عاطفی بین من و محمود بیشتر میشد و من کمبود محبت را با همه وجودم حس میکردم. همسرم نیز توجهی به من نداشت و گاهی چند روز یک بار هم او را نمیدیدم تا این که در دانشگاه با مردی آشنا شدم که شرایطی شبیه مرا داشت.
این آشنایی به درد دلهای خانوادگی کشیده شد و هرکدام ریز و درشت زندگی مان را برای یکدیگر بازگو میکردیم. در همین روزها عاشق «فتاح» شدم. آن قدر به او عشق میورزیدم که گویی مانند دختری نوجوان وچشم و گوش بسته عاشق شده ام. همواره همدیگر را در گوشه و کنار دانشگاه ملاقات میکردیم و تلفنی هم در ارتباط بودیم. این رابطه خیابانی به جایی رسید که «فتاح» پیشنهاد کرد از همسرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم!
از این پیشنهاد خیلی خوشحال شدم چرا که وابستگی شدیدی به فتاح داشتم و نمیتوانستم او را فراموش کنم. دیگر محمود را نمیدیدم و با هر بهانهای به دانشگاه باز میگشتم تا ساعاتی را در کنار فتاح باشم.
اما درخواست طلاقم را با همسرم زمانی مطرح کردم که فهمیدم باردار هستم با وجود این محمود با طلاق توافقی به این شرط موافقت کرد که فرزندانم نزد او باشند.
از سوی دیگر هم فتاح به من گفته بود که با همه اختلافاتی که با همسرش دارد حاضر نیست او را به خاطر فرزندانش طلاق بدهد و من باید به عنوان همسر دوم کنار او زندگی کنم.
در عین حال من دل باخته فتاح بودم و با هر شرایطی حاضر بودم بااو ازدواج کنم. بالاخره چند ماه دیگر هم تحمل کردم تا این که پسر دومم نیز به دنیا آمد. من هم نوزاد یک روزه را به محمود سپردم واز بیمارستان به خانه پدرم رفتم.
محمود هم که هیچ وقت فکر نمیکرد تا این اندازه عاطفه مادری را زیرپا بگذارم روز بعد از این ماجرا طلاق توافقی را امضا کرد. آن زمان چنان در یک عشق خیابانی فرو رفته بودم که چیزی جز فتاح را نمیدیدم خلاصه چند ماه بعد با فتاح ازدواج کردم و او خانهای برایم اجاره کرد، ولی آرام آرام دچار عذاب وجدان شدم و از این که فرزندانم را این گونه رها کرده بودم زجر میکشیدم بالاخره بعد از گذشت پنج سال از این ماجرا و درحالی که فرزند دوساله فتاح را در آغوش داشتم تصمیم گرفتم به دیدار فرزندانم بروم، اما محمود تلفنهای مرا بی پاسخ میگذاشت به همین دلیل به منزلش رفتم، اما پسر بزرگم وقتی مرا در آستانه در دید محکم در واحد آپارتمانی را کوبید و گفت: خجالت میکشم که تومادرم باشی ...!
شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی مورد رسیدگی قرار گرفت.