در «مثل ماه» مطرح شد؛

روایت قصه‌ علاقه‌ای که در اسارت شکل گرفت

|
۱۴۰۰/۰۲/۱۷
|
۱۵:۱۸:۲۳
| کد خبر: ۱۱۷۵۶۰۱
روایت قصه‌ علاقه‌ای که در اسارت شکل گرفت
«کیانوش گلزار راغب» نویسنده پرافتخاری است که ماجرای اسارت خود و همرزمانش طی سال‌های اول دفاع مقدس را در سه گانه‌ای پرطرفدار به رشته تحریر درآورده است و در نخستین کتابش به اتفاق عجیبی اشاره می‌کند از علاقه‌ای که در زمان اسارتش شکل گرفته و به فرجامی عجیب‌تر منتهی می‌شود.

به گزارش برنا؛ «کیانوش گلزار راغب» که مهمان شبی دیگر از برنامه «مثل ماه» است در خصوص داستان اعزام خود به جببه اینچنین می‌گوید: بچه اسدآباد همدان هستم، در ابتدای انقلاب 16 سال سن داشتم که به عنوان اولین گروه‌های بسیجی آموزش‌دیده به جبهه مریوان اعزام شدیم و اولین عملیات ما به فرماندهی سپاه مرویوان جاویدالاثر احمد متوسلیان در قالب عملیات برون مرزی شکل گرفت، در سال 1360 که ما وارد خاک عراق شدیم چند روزی آنجا بودیم که من مجروح شدم و همراه با برادرم که مربی عقیدتی سپاه بود و دیگر دوستم راهی بیمارستان سنندج شدیم که به کمین ضد انقلاب کومله افتادیم.

وی ادامه داد: حدود 17 نفر بودیم که اسیر شدیم و در کوه و روستاها سرگردان بودیم، وقتی به روستاها می‌رسیدیم ما را وارد منازل مردم می‌کردند و مردم باید غذای ما را تهیه می‌کردند، مساجد و مدارس را تبدیل به زندان کرده بودند، حدود 40 روز با برادرم بودم که برادر و دوستم را به جرم سپاهی بودن تیرباران کردند، به من گفتند می‌خواهند آنها را با اسرای خودشان مبادله کنند و من تا مدتها از شهادت‌شان خبر نداشتم، هر کس به جمهوری اسلامی معتقد بود می‌کشتند و اتفاقا با کردها خصومت بیشتری داشتند چون از ما انتظار همراهی داشتند.

راغب با اشاره به اینکه ما را از مریوان تا مرز عراق که حدود 500 کیلومتر هوایی است، همراه خودشان کشاندند، تصریح کرد: 40 تا 50 نفر دیگر را هم در راه به ما اضافه کردند، من تصوری از رهایی نداشتم چون نه محاکمه‌ای بود و نه حکمی، هر چند شب هم یکی از ما را می‌بردند و می‌گفتند او را اعدامی انقلابی کردیم، در نهایت ما را در بردسور سردشت زندانی کردند و عموم اعدام‌ها را آنجا انجام دادند، نام آنجا را دانشگاه کومله گذاشته بودند چون در آنجا برای ما کلاس‌های عقیدتی برگزار می‌کردند و می‌گفتند اگر اهداف و مکتب ما را بپذیرید آزادتان می‌کنیم تا برای ما تبلیغ کنید که هیچ کدام از اسرا زیر بار نرفتند.

این نویسنده دفاع مقدس در ادامه عنوان کرد: من 14 ماه در آن زندان بودم و چند دلیل داشت که مرا آزاد کردند یکی از آنها این بود که از خانواده ما برادرم را شهید کرده بودند، دیگر سن کم و فشارهای دولت بود و مهمتر از همه کمک خانم شیلان بود که باعث رهایی من شد، در آنجا خانواده‌ای بود به عنوان کاک عمر که به همراه همسر و فرزند و خواهر همسرش در اطراف زندان یک اتاقکی داشتند و به مرور زمان این رابطه نامحسوس بدون ارتباط بین من و خواهر همسر کاک عمر یعنی معاون زندان شکل گرفت.

راغب در ادامه توضیح داد: چون من کارت عضو رسمی سپاه داشتم در لحظه دستگیری آن را پرت کردم تا دست‌شان نیفتد و خودم را بسیجی معرفی کردم اما خبرچینی به کاک عمر خبر داد و چون اینها هم از چنگ دموکرات به کومله پناه آورده بودند دل خوشی از آنها نداشتند و یک طوری شد که زندگی من با این خانواده دچار تقابل شد، چون فکر می‌کردند اگر به سمت دولت برگردند نمی‌توانند از خودشان دفاع کنند از طریق آزادی من خواستند من به عنوان شاهدی از آنها دفاع کنم.

وی با اشاره به اینکه در واقع در آنجا حکم اعدام من را کاک عمر در کمیته مرکزی ملغی کرد، گفت: یعنی برای من وقت خرید، بعد از آن چون دولت مبادله‌ای انجام نمی‌داد و اسرا روی دست‌شان مانده بود و تحت فشار بودند، اسرا را آزاد کردند و من وقتی برگشتم کرستان با آن خانم در سپاه مواجه شدم که خودش را تسلیم کرده بود که بتواند کاک عمر و خانواده‌اش را هم از دست کومله نجات دهد و اینجا آنها نیاز به آن گواهی امضای من داشتند که بگوئیم اینها اسلحه نداشتند و به خواسته‌های کومله تن نمی‌دادند و این خانم سازمانی نیست و من گواهی دادم و ایشان آزاد شد و به تبع آن رفت که خواهر و دامادشان را هم بیاورد.

میهمان «مثل ماه» در ادامه یادآور شد: با تأکید بر اینکه زمانی که من آزاد می‌شدم لحطه آخر کاک عمر گفت من تلاشم را برای آزادی تو کردم امیدوارم روزی اگر ما را در زندان دولت دیدی همین مردانگی را دشته باشی، من آن لحظه متوجه نشدم اما بعد فهمیدم منظورش چه بوده، پس از آن خواهر شیلان و دامادشان هم آزاد شدند و دامادشان به عراق رفت تا با صدام بجنگد و بعد به آنها خبر می‌دهند که کاک عمر می‌خواهد شما را ببیند اما گویا این کمین بوده و ایشان گرفتار کومله شد، از آنجا دیگر ما از ایشان خبری نداریم و آخرین دیدار ما در روستای پدری ایشان اتفاق افتاد.

این نویسنده در ادامه در خصوص نگارش کتاب «شنام» اظهار کرد: شنام اسم یک قله در مریوان است که اولین عملیات بروزمرزی در این قله بود و پیکر بسیاری از جوانان ما هنوز آنجاست، من در این کتاب  داستان 14 ماه اسارت، شهادت برادر و کمک خانم شیلان را روایت کردم.

در ادامه برنامه «رضایی» همسر ایشان با اشاره به اینکه اینها خاطرات و بخشی از زندگی گذشته آقای راغب بوده اما ایشان هیچ گاه این گذشته را در زندگی ما دخیل نکرده، عنوان کرد: خانم شیلان در واقع فرشته نجات همسرم بودند و ایشان جانش را مدیون اوست. در زمان نگارش این کتاب حال و هوای خانه ما عوض شده بود و همسرم با یادآوری خاطرات آن روزهای سخت واقعا حال عجیبی داشت و مرتب حتی در خواب گریه می‌کرد.

وی در پایان یادآور شد: «عصرهای کریسکان» که خاطرات سعید سردشتی از هم زندانیان‌شان است نیز کتاب دوم ایشان است و با کتاب سومی که به زودی منتشر می‌شود سه گانه‌شان تکمیل خواهد شد، من این افتخار را به ایشان تبریک می‌گویم به ویژه اینکه «عصرهای کریسکان» به تقریظ رهبری مزین شده و ما بسیار خوشحالیم که امروز شاهد موفقیت‌های ایشان هستیم.

نظر شما