به گزارش برنا؛ در دوران جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران پدرش به ایران آمد و چند ماهی در جبهه ایران حضور داشت که بعد از مجروحیت به افغانستان بازگشت. با خانواده در مزار شریف افغانستان زندگی میکردند. ۵ برادر و ۳ خواهر بودند و زندگی خوبی داشتند. آنها در مزار شریف کشاورزی و دامداری میکردند و حتی با پول خودشان کارهای فرهنگی انجام میدادند. تا اینکه جنگ داعش در سوریه شروع شد. دیگر نمیتوانستند دست روی دست بگذارند. به سوریه آمدند. برادرش «محمدالله اسدی» شهید شد و خودش جانباز.
جانباز مدافع حرم «محمدنبی اسدی» در سوریه که بود، دیداری با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی داشت. در حالی که او اولین بار بود فرمانده سپاه قدس را میدید. روایت این جانباز مدافع حرم را میخوانیم:
بعد از آغاز جنگ گروهک داعش علیه مردم سوریه و رسانهای شدن این جنگ، من در اواخر سال ۹۳ به ایران آمدم و برای حضور در سوریه اقدام به ثبتنام کردم. چون قد و قواره کوچکی داشتم من را ثبتنام نمیکردند و بعد از کلی التماس اسم من را نوشتند. از ایران به پدر و مادرم زنگ زدم و قضیه رفتن به سوریه را گفتم؛ با توجه به اینکه پدرم هم در جنگ تحمیلی حضور داشت به من گفت: ما که از جهاد و شهادت خسته نمیشویم برو به سلامت. مادرم هم گفت خون تو که از خون حضرت علیاکبر(ع) رنگینتر نیست؛ هر طور خودتان میدانید اگر دوست دارید برای دفاع از حرم بروید من مانع نمیشوم. بعد از گذراندن یک دوره آموزش نظامی راهی سوریه شدم و به حرم حضرت زینب(س) رفتم. حضور در بین مردم سوریه و رزمندگان، من را عاشق آنجا کرد و تصمیم گرفتم در سوریه بمانم.
در دورهای که در سوریه بودم یکبار گفتند که قرار است سردار سلیمانی به منطقه بیاید و به رزمندگان سر بزند. من از نزدیک ایشان را ندیده بودم و نمیشناختمشان. در این دیدار حاج قاسم از من پرسید تخصصتان چیست؟ من هم بدون اینکه شناختی از ایشان داشته باشم، گفتم راننده تانک هستم. بعد به اسلحه من اشاره کرد و گفت چرا اسلحه را اینطوری گرفتی؟ گفتم این چوب دستی من است. بعد پرسید گروه چند هستی؟ به شوخی گفتم شما گروه چند هستی که کلاس میگذاری؟ حاج قاسم گفت من گروه صفر هستم و باهم خندیدیم؛ بعد از این صحبتها دوستان به من گفتند که ایشان حاج قاسم هستند. حاج قاسم بوسهای بر پیشانی من زد؛ من خجالت کشیدم و عذرخواهی کردم؛ اما حاج قاسم گفت فاطمیون باید این شیطنتها را داشته باشند.