همنوا با عاشورا/تغافل،ریشۀ فاجعه
تعبیر درستی است که خوابیده را میتوان بیدار کرد،اما خوابزده را هرگز.غفلت را درمانی هست،اما تغافل را نه.جهل را آری،تجاهل را نه.مرض را ممکن است درمانی باشد اما تمارض را دوایی نیست و …..
امثال«حجاربن ابجر»،« یزیدبن حارث» و….. که مُهر و امضا،به پای دعوتنامۀ حسین داشتند،لابد اگر دعوتشان،اجابت نمیشد، درمذمت او دهانی به پهنای آسمان می گشودند که چرا فرزند رسول خدا،استمداد آنها را برای مبارزه با جور، بی پاسخ گذاشت.آنها اکنون در میمنه ومیسرۀ سپاه اموی قرار گرفته بودند .
همانها،بیست سال پیش از آن، برادر حسین را «مُـذِِلّ المومنین» لقب داده بودند که چرابا معاویه،متارکۀ جنگ،امضا کرده است.کسی که متارکۀ جنگ با معاویۀ ظاهرالصلاح و بد باطن را برنمی تابید،اکنون کاسه لیس میخواره بود!
مرز حق و باطل، باید چقدر روشن و شفاف می شد که آنهمه کج فهمی و خوابزدگی در امت اسلامی اتفاق نمی افتاد؟ اما افتاد!
این کلام معصوم است :
« آگاه باشید که،تنها وارث و فرزند رسول خدا من هستم ، او را در شرق وغرب عالم،فرزندی جز من نیست.ای جماعت به خود آیید،آیا کشتن من بر شما رواست ؟ ….»
و این سخن حاکم جور،که نمرود وار، درمقابله با خدا ایستاده و انتقام کشته شدگان بدر را از فرزند پیغمبر می خواست:
« ساقیان،بزم می بیارایید که من انتقام کشتگان بدر را گرفتم ....»
در این معرکه،حسین تنها بود،ایستادگان به نماز ونشستگان به شراب ،موضعی یکسان داشتند.شمشیر تهدید وتطمیع وتزویر بر علیه او بود.اگرچه قلبهایی نیز با او بود.
«قلوبُ الناسُّ مَعَک واَسیافَهُم علیک.»
سالها بودکه شرایط،اینگونه بود.کسی را جرأت ویارای دم برآوردن نبود .
روزی یکی از صاحبنظران برجستۀ عراق،به همراه جمعی در حضور معاویه حاضر بود و درحالیکه همگان درباره مطلبی گفتگو میکردند،او ساکت بود.سکوت صاحبنظری چون او تعجب معاویه را بر انگیخت وگفت تو هم چیزی بگو.
گفت:
«چه بگویم؟اگر دروغ بگویم ازخدا می ترسم و اگر راست بگویم از تو.»
در چنین فضایی که معاویه ساخته بود،زبانها بسته بود وگشایندۀ زبانها ،هم دیگر در راس امت نبود.او قربانی جهل و فریب و تزویر ناکثین و قاسطین و مارقین گشته و سالها پیش به شهادت رسیده بود . دستور رسمی بر این بود که نامش نیز فراموش شود.
حسین در چنین فضایی،ماموریت اقامۀ نام او را داشت.نامی که نامگذاری آن،بر هر طفل نوزادی قدغن گشته بود و مجازات مرگ در پی داشت.
خدایا آن سالها بر حسین و دوستان علی ، همچون حجر بن عدی و ….. چگونه گذشت که هر روز و ساعت بر بالای منابر به علی دشنام دادند و آنها به چشم و گوش خود آنرا دیدند و شنیدند و از دیدن و شنیدنش ،نیمه جان شدند تا اینکه سرانجام به شهادت رسیدند!
حجر پدر سه شهید است.بعد از شهادت علی(ع)،روزی،معاویه برای ایجاد بذر تردید در ذهن حجر گفت:
«علی انصاف نکرد که حسن و حسین را پشت جبهۀ صفین نگه داشت و سه فرزند تو را در خط مقدم به کشتن داد»
و او بلافاصله با تیزهوشی خارق العاده ای این حماقت را به خود معاویه برگرداند و گفت:
« دهان یاوه گوی خود را ببند. من انصاف نکردم که علی شهید شد و من هنوز زنده ام.»
هموست که روزی شاهد دشنام «مُغیره بن شُعبه»در بالای منبر به علی است. شاهد بی تابی که با شنیدن آن چنان ناله ای از درون جانش بر خاست که زمین و آسمان به حالش گریه کرد.
فریاد زد:
« لعنت بر تو! می دانی،به چه کسی اهانت می کنی؟ اموال مردم را به رشوه می گیری ودر جلب خشنودی معاویه،به علی ناسزا می گویی؟»
بی جهت نیست که او را «حجر الخیر» نامیده اند.
بعد از آنکه او را در شام با دستانی به بند کشیده ، گردن زدند، دل عایشه نیز به رحم آمد و به معاویه گفت :
«آن حلم ابوسفیانی ات کجا رفت که مرتکب چنین قساوتی در مورد صحابی پیامبر گشتی؟»
و معاویه با تمسخر گفت:
« مثل تو کسی نبود که مرا نصیحت کند!»
خدایا،کینۀ علی چرا تا بدانجا رسیده بود که همسر پیامبر،حلم و بردباری را در معاویه می جُست و اورا به صفات نداشتۀ ابوسفیان،توصیه می کرد !؟
او چگونه فراموش کرده بود که یک دهه پیش،همین معاویه،سرِ برادر او «محمدبن ابی بکر» را از مصر تا شام ، شهر به شهر گردانده بود؟ او چگونه نمیدانست که در دنیای معاویه و ابوسفیان ازحلم وایمان،خبری نیست؟
چنین کینه و عداوتی با روح زیبا و حقیقت روشنی ،همچون علی، چه علتی جز حسادت داشت که حتی معاویه را هم به علی ترجیح می داد؟
این حسادتها وخودخواهی ها فقط علی وحسین را قربانی نکرد،امت را به نیستی و پوچی کشاند ...
همنوا با عاشورا/ریشه یابی واقعه
مظلومیت حسین،نه در عاشورا ،بلکه از ابتدای شکل گیری کینه ها به علی شکل گرفت.بعدها بودکه ائتلاف عصبیتهای شام و حماقتهای کوفه بر آتش آن دمید.
چه بر سر امت آمده بود که از ابن ملجم هم شهید ساختند و شهادت علی در محراب را،مایۀ شگفتی دانستند که مگر علی نماز می خواند ؟
بنابر این،وقتی که کوفیان بر پیکرمطهر شهداء اسب می تاختند و پشت نیزه های حامل رئوس مطهر شهداء،سرود شادمانانۀ تکبیر می خواندند،دیگر،کار از کار گذشته بود و بر سر امت اسلامی آن بلایی که نباید میامد،آمده بود.مردمی که علی را در کوفه تنها گذاشته بودند،امکان نداشت که فرمانبر پسر او در کربلا باشند.
مظلومیت در آنجا شکل گرفت که علی،بدون سلاح و زره به میان موج انبوه لشکر مسلح جَمَل آمد و از درِ حکمت فرمود:
« ….آخر این چه کاری است که می کنید، به جانم سوگند، شما، سلاح و سپاه و سوارانی بزرگ برای جنگ با من فراهم آورده اید،اما آیا عذری هم برای پاسخ به پیشگاه خدا آماده ساخته اید؟و سپس به آرامی ادامه داد از خدا پروا گیرید ومثل آن زن،نباشید که رشته های خود را پس از بافتن،پنبه می کند. و در انتهای این مذاکرۀ نا امید و بی سرانجام، به تلخی و اندوه پرسید.چرا همسر پیامبر اکرم را از پردۀ خود بیرون آورده و به دشت و بیابان جَمَل کشانده اید؟»
پاسخی که شنید این بود:
« او برای اصلاح امور امت آمده است،ابالحسن »
تبسم تلخی کرد و گفت:
«ابامحمد،به خدا سوگند،او برای اصلاح امور خویش هم ناتوان است،چه رسد به اصلاح امور امت!»
از زمانیکه بیعت کنندگان با علی،دریافتند که از کیسۀ بذل و بخشش و امارت بصره و کوفه و... خبری نیست این مظلومیت آغاز گشته بود. برداشت خام همزمانه های او بود که سخنش را جدی نگرفته بودند.
مظلومیت علی و حسین از زمانی آغاز شد که حتی« ابن عباس» هم در رویارویی با مردان جَمَل تردید کرد و گفت آیا اینها باطلند و تو بر حقی یا امیر المومنین؟!
و علی فرمود:
« معیار تو برای حقیقت چیست ابن عباس؟»
گفت:
« آخر،آنها مردان بزرگی هستند و... »
فرمود:
«ابن عباس،آیا تو حقیقت را با مردان می سنجی یا مردان را با حقیقت؟»
شریعتی چه بجا گفته است که همین یک جمله برای اثبات بزرگی علی در طول تاریخ کافیست.
حسین در دامن چنین فضیلتی بزرگ شده بود و علی بر بلندای آن افتخاری ایستاده است که حسین درکربلا آفریده است..
به جز ازعلی که آرد، پسری ابوالعجایب،
که عَلَم کند به عالم شهدای کربلا را؟
امثال مُغیره بن شعبه، شریح قاضی و.... باید میدانستند که علی در مقابل سود جویی های آنها به حقیقت پناه خواهد برد :
«...مُغیره، من در دینم مداهنه نمی کنم، از اینگونه مشاوره ها ومصلحت اندیشی های سودجویانه با من بپرهیز.....»
امکان نداشت،که کینه های آنها نسبت به علی از دلشان پاک می شد ودر فرصتی که در کربلا بدست می آوردند از فرزند او انتقام نمی گرفتند.
از وقتی در صفین،قرآنها بر سر نیزه کردند و در اردوگاه علی، بذر تردید پاشیدند و تاکید وتصریح پیامبراکرم (ص) برشقاوت قومی که«عماریاسر»را به شهادت می رساند، وارونه تفسیر شد و علی را بانی شهادت او نامیدند،این مظلومیت آغاز شده بود.امویان،شعور امت را نشانه گرفته بودند
قهری که به واسطۀ شهادت عمار یاسر باید،بر سر معاویه می بارید،اکنون به تیغ جهالتی بدل گشته و به روی علی کشیده می شد.
سه دسته ای از دارندگان حرص و آز و تقلب ونفاق و عصبیتهای خشک که علی در طول زندگی و خلافتش ازخود طرد کرده بود،دوباره درکربلا به هم رسیدند و رویاروی حسین قرار گرفتند.این بار تیغشان زهر آگینتراز قبل بود.
و چه باید گفت از سر آغاز شکل گیری این مظلومیت در ماجراهای دور که باید بر آن تنها گریست و از خود امیرالمومنین پیروی کرد.
« خار در چشم و استخون در گلو»
همنوا با عاشورا/دشواری های حسین بعد از شهادت علی
در سالهای بعد از شهادت علی توطئه ها و فضای سنگین اموی در سَبّ علی(ع) زندگی را برای امام حسین دشوار ساخت.شب پَرَه گان تاریخ مهلت موقت یافته بودند تا به روی آفتاب پرده کشند.
معاویه کار مقابله با علی را بدانجا رسانده بود که جاعلینی از تفسیر و... استخدام کرده بود تا آیات الهی را بر ضد علی تفسیر کنند. سَمَره بن جندب، یکی از آنهاست.
روزی ماموریت یافت در قبال چهار صد هزار درهم،
آیۀ «وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ.….»
را که در شان از جان گذشتگی علی (ع) در شب هجرت حضرت رسول اکرم(ص) نازل شده بود،بر ضد علی و در شان ابن مُلجم تفسیر کند.
ابن ملجمی که شیعه و سنی در شقاوت او تردید نمی کنند،اکنون شایستگی نزول آیۀ آسمانی در شان و شوکت خود یافته بود! همویی که پیامبر اکرم (ص) پیشاپیش،باذکر ویژگی و معرفی او به علی، وی را شقی ترین فرد امت، نامیده بود.
علی یکبار و در جمعی از این راز پرده برداشت و قاتل خویش را به جمعی معرفی کرد و شعری نیز به این مضمون خواند:
«من خواهان زندگی او هستم اما او طالب مرگ من است،...تو را بر حذر می دارم از آنچه که در سَر داری ای مرد تک چشم مرادی »
مورخینی از تشیع و تسنن بر این واقعه صحه نهاده اند و عبدالمقصود، مورخ بزرگ مصری در کتاب هشت جلدی خود به نام «امام علی» به تفصیل بر آن پرداخته است.اما سخن مولوی در آن باب،شنیدنی تر است .
مولوی با زیبایی شگفت انگیزی از زبان علی (ع) خطاب به آن پهلوانی که بر روی امام،خَدو انداخته و حضرت امیر او را بخشیده بود،از این راز پرده برمی دارد.در نقل ماجرای معروفی که بُهت و حیرت آن پهلوان نامدار بی ادب را برانگیخت.
داستان،این بود که علی خشم خود را از عمل او فرو خورد و چون او را در این امرعجیب،متحیر دید فرمود:
«شمشیر من صرفا برای رضایت حق فرود می آید نه برای مجازات بی ادبی تو. من حتی قاتل خود را نیز به حال خود رها کرده ام
من چنان، مَردَم،که با خونیِ خویش.
نوش لطف من نشد از قهر، نیش
او همی گوید، بکُش ، پیشین مرا،
تا نیاید از من این مُنکَر خطا
من همی گویم، چو مرگ من ز توست ،
با قضا، من، چون توانم حیله جُست؟
در فضا ی مسمومی که معاویه ساخته بود، تودۀ امت چنان مسخ گشته بود که گاهی علی را نمی شناخت.چه رسد به اینکه باور کند آیا علی واقعا نماز می خوانده است و در مسجد شهید شده است؟
بی جهت نبود که حکمت الهی بر این قرار گرفت که علی در محراب و اقامۀ نماز به شهادت رسد تا این قضاوت مسموم،به تاریخ انتقال نیابد و کل تاریخ را مسموم نسازد.و گرنه جَبران خَلیل جبَران چگونه می نوشت که علی شهید شد در حالی که نماز در میان دو لبش ماند؟
چه حدی بر این جهالت ،می توان نهاد که روزی از یک مرد به اصطلاح دانشمند شامی در مسجد پرسیدند که این «ابوتراب» کیست که مدام به او دشنام می دهند ؟و او از روی نادانی و نه لزوما عناد گفت:
« گویا راهزنی بوده است که آرامش مردم را در کوفه به هم می زده تا اینکه مامورین امیرالمومنین، معاویه او را دستگیر کردند و به سزای اعمالش رساندند...»
چگونه باید این جهل فراگیری که تار و پود امت اسلامی را در برگرفته بود،درمان میشد.جز اینکه حسین،همۀ مردان فضیلت را به صحنه می آورد و ندا سر می داد که ای مردم علی اولین ایمان آورنده،به اسلام است.
« بندگان خدا، تقوا پیشه کنید… ، چرا این دنیا شما را فریب داده است. بگویید من چه کسی هستم؟ سپس به خود آیید و خویشتن را سرزنش نمایید.آیا من تنها فرزند پیامبر شما نیستم؟ ... فرزند وصی پیامبر و پسرعموی او نیستم؟ آیا من فرزند کسی نیستم که اولین مومن به خدا و اسلام بود؟ ...آیا شما سخن پیِامبر را در مورد من و برادرم حسن نشنیده اید که ما سرور جوانان بهشتی هستیم؟ ….. »
واقعا کسانی که در عرصۀ عاشورا،این سخنان را از حسین شنیدندچرا چو بید بر سر ایمان خود نلرزیدند؟
اما از ایمان اثری نمانده بود و نسیم حکمت با سنگ خارا نسبتی نداشت.
اثر ِاِئتمَز، نسیمِ صبح صادق ،سنگِ خارایَه
حکیمین، آنلاماز، معنای پَندین ،هر فرومایَه
همنوا با عاشورا/آغاز مسئولیت تاریخی زینب
به پایان آمد این دفتر،اما حکایت همچنان باقیست.وقفه و تعللی چند روزه این نوشتار را به نُه قسمت کوتاه محدود کرد.قاعدتا باید دامنۀ سخن،برچید و شرح این هجران و این خون جگر،این زمان بگذاشت تا وقت دگر.
مردمی که به بارزترین وجهی خود را به تغافل زد،نه سخنان حکیمانۀ حسین درکربلا و نه مناجات او در عَرَفات را شنید.تاریکی و ذلت را با آفتاب و روشنی چه کار؟
آنجا که گفت :
«…خدایا تو تکیه گاه و امید من در هر سختی هستی.... چه بسیار اندوهی که دل ها در آن سست و تدبیرها در آن اندک شود.دوست، در آن خوار و دشمن، شاد شود.شکوه من در پیش تو به خاطر آنست که از غیر تو دیده بر بسته ام و تو آن، اندوه را از من زدوده ای…..»
ازخیال باطل دستگاه اموی بود که تصور می کرد،عاشورا در کربلا خواهد ماند. آفتاب علی درخشش دیگری به بلندای تاریخ،آغاز می کرد واین بار درکلام زینب، متجلی میشد.عاشورا پایانی بر یک آغازی دیگر بود…
شکوه و عظمتی که بنای آن،در وجود علی به ودیعت نهاده شده بود ،با درخشندگی خیره کننده ای در عاشورا می درخشید و درکلام زینب تداوم می یافت.
علی وحسین،باردیگر واین بار،با کلام زینب،معرفی می شد.دل او با همۀ آشفته حالی از عهدۀ آن عهدی،بر آمد که با زلف پریشان یار کرده بود.
شب را در کربلاماندند و فردا کاروان غمبار زینب،راه کوفه را در پیش گرفت.کاروان او را از میان پیکر مطهر شهدا،عبور دادند.
او می دانست که از کجا آمده است و آمدنش بهر چه است. میدانست که بدون او ،عاشورا در خطر فراموشی قراردارد،بارغمی که دل کاروانیان را خسته کرده بود،این بار،عیسی دمی از جنس مریم آمده بود تا آنرا بر گیرد.اومی دانست که کوچک ترین ضعفی نباید ازخود نشان دهد. فقط یک جمله گفت و،با متانتی از آن مسیر عبور کرد که تاریخ،نظیرش را ندیده است.
«اللهمَ تَقَبَّل هذ القربان»
کاروان او با مظلومیتی که قلم از ذکر آن ناتوان است در میان هلهله وشادی کوفیان به شهر وارد شد. جسم وجان زینب با مشاهدۀ این وضعیت دگرگون گشت.
«اُسکتوا »
این نخستین جمله ای بود که نفس ها را در سینه ها حبس کرد.
آنگاه با اشاره ای به آسمان وحمد و ثنا به پروردگار عالم،سخنان خود را با رساترین صدایی که برای همیشه در ضبط صوت تاریخ جهان باقی ماند،آغاز کرد.گویی زبان گویای امیرالمومنین سخن می گفت.علی دوباره به کوفه باز گشته بود:
خطبۀ تاریخی آغاز شد:
«…. مردم کوفه،شما همانند آن زنی هستید که رشته های خود را پس از بافتن،از هم می گسلد،دستان شما هم بیعت می کند،بیعت می شکند....کلمۀ مقدس اسلام را لقلقۀ زبان خود ساخته اید.سوگندهایتان را وسیله ای برای فریب ونفاق در میان خود کرده اید.جز وقاحت و رسوایی،سینه هایی آکنده از کینه،چهره هایی مملو از دو رویی و تملق و سیرتی پر از ذلت و حقارت، چیز دیگری در میان شما یافت نمی شود.
به گیاهی می مانید که ریشه در مُردار و مَزبَله دارد.چگونه می توانید ننگ حاصل از کشتن فرزند رسول خدا و سرور جوانان بهشت را از خود بزدایید؟ چه بار سنگین و بدی بردوش خود نهادید،چه جگری از رسول خدا پاره کردید، چه خونی از آن حضرت بر زمین ریختید.چه بی رحم بودید که برطفل شیرخوار نیز رحم نکردید. کثیری اکنون خندانید،اما برخی نیز می گریید.بگریید که هرگز،در روزگار خود نخندید و خداوند، توفیق عبادت فطر واضحی از شما بگیرد…..»
خطبۀ حضرت زینب در کوفه و مجلس«عبیدالله بن زیاد»طومار تفکر او را درهم پیچید.عاجزانه و درمانده گفت:
«زینب،سَجع می گوید وکسی را یارای مقابله با تیغ برندۀ زبان او نیست.همانطور که پدرش نیز سخنوری،بی رقیب بود.»
آنگاه رو به حضرت زینب (س)کرد و لب به شماتت گشود:
«خدا را شکر می کنیم که ما را پیروز کرد وشکست را نصیب شما کرد.»
غافل بود از پاسخی که دریافت خواهد کرد .بلافاصله با این سخن محکم زینب مواجه شد:
«به خدا،آنچه برای خودمان می بینم جز زیبایی،نیست…. خداوند برای مردان ما شهادت را انتخاب کرده بود ... زود خواهی دید که چه کسی پیروز است.»
ابن زیاد،طعم شکست را با سخنان زینب چشیده بود.عظمت تاریخی عاشورا در کلام دُخت علی تجلی یافته و بر چهرۀ تاریخ می تابید.
آنچه که حسین در کربلا انجام داده بود،اینک،خواهرش برای کوفیان و شامیان بازمی گفت.با خون او پیام ساخته بود و به بلندای تاریخ،تفسیر اسرار می کرد.
اما عاطفه واحساس هرکسی،گواهی میدهد که در آن حال غمبار، قلب اندوهبار زینب،چیز دیگری نیز می گفت:
کجاییدای شهیدان خدایی؟بلا جویان دشت کربلایی،کجایید ای سبکبالان عاشق،کجایید ای ….
پایان
التماس دعا
مالک رضایی