به گزارش گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا؛ دیوید سداریس شصتویکساله است. کتابهایش در آمریکا پرفروشاند و تا امروز ۱۰ مجموعه داستان کوتاه یا گزارش منتشر کرده است. در کتابهایش توجه خاصی به خانواده بزرگ و رنگارنگش دارد و به زندگی خودش و آدمهایی که میبیند و با آنها آشنا میشود میپردازد. سداریس در شهر وست ساسکس واقع در ناحیه جنوب شرقی انگلیس زندگی میکند.
این گفتوگو در پی انتشار تازهترین کتاب سداریس با نام «کالیپسو» انجام شده است. این کتاب را جلیل جعفری ترجمه و بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه منتشر کرده است.
منصفانه است بگوییم «کالیپسو» زیر سایه روشن مرگ قرار دارد؟
نه تعمدا. من همیشه به زندگیام به مثابه مصالح کار نگاه کردهام و هرچه سنم بالاتر میرود یقینم در این مورد بیشتر میشود. من از آن آدمهایی نیستم که گوشهای مینشینند و با خودشان فکر میکنند چند سال دیگر از عمرشان باقی مانده است. در عوض حواسم به همه چیز هست. برای مثال به روت کانال. درست میگویم؟
چرا اینقدر به خانواده خود اهمیت میدهید؟
من از همان اول که همدیگر را شناختیم متوجه شدم فرقی با خانوادههای دیگر داریم. در دبیرستان، موقعی که همه میرفتند برای تمرین فوتبال یا کار دیگری، هیچ یک از ما چیزی نداشتیم چون جفتمان با بقیه جور نمیشد. شنبه شب هیچ کداممان با هیچ کس قرار و مداری نداشت. به حساب خیانت به خانواده گذاشته میشد. میدانستم آدمهای مهمی نیستیم، در عین حال میدانستم مهم هستیم!
فکر میکنید ارتباط مردم با شما به شکل ناخودآگاه است؛ این که در تلاشاند تا به کتابهای شما راه پیدا کنند یا مواظباند گذرشان به کتابهایتان نیفتد؟
بیشتر اوقات وقتی کسی میگوید «نمیتوانید در این مورد بنویسید» به هیچ وجه به ذهنم خطور نمیکند تا درباره موضوع مورد اشاره بنویسم. جذابیتی ندارد. این حرف را بیشتر کسانی به من میگویند که آنها را نمیشناسم. فکر میکنم شناخت خوبی از کسانی دارم که دوست دارند شناخته شوند و کسانی که دوست ندارند شناخته شوند.
آیا بیدرنگ درمییابید که قرار است راجع به چه وضعیتی بنویسید؟ برای مثال، زمانی که خود را با توموری کوچک در نزدیکی لاکپشتهای گوشتخوار دیدید به ذهنتان خطور کرد که این میتواند دستمایه یک داستان شود؟
مدتی فکر میکردم اگر لوزههای آدم را برداشته باشند، میشود انداخت جلو گربه تا بخوردشان. بعد در دل به خودم گفتم: «خب، من مبتلا به تومور شدهام و این لاکپشتها هم که دم دست من هستند.» همینطور پیش خودم گفتم: «خب، بدون شک لاکپشت بدش نمیآید تومور مرا بخورد.» بعد اتفاقی برایم افتاد که شگفتزدهام کرد. مثلا پزشک جراح گفت: «قانون اجازه نمیدهد چیزی را که از درون بدن شما درآوردهام در اختیارتان بگذارم.» این حرف به نظرم غیرمنصفانه آمد. به همین خاطر وقتی زن آمد و گفت: «من تومور شما را درمیآورم» هیچ تضمینی وجود نداشت که شخصیت خوبی داشته باشد اما داشت. به گمانم فکر میکردم اگر کسی مرا ترغیب میکرد تا داستان تغذیه لاکپشت گوشتخوار با تومور را بنویسم میگفتم: «حتما!»
کتاب شما مبتنی بر زندگی خودتان است. آیا چاه ذوق و قریحه شما رو به خشک شدن گذاشته است؟
جوانتر که بودم، داستانهایی نوشتم که اگر شما بودید هم و کسی نمیشناختتان تعریف میکردید. بعد این میل در شما ایجاد میشد که به آنها حالی کنید کی هستید. حالا بیشتر شبیه به نوعی دستگرمی است که به وسیله آن میتوان از هیچ همه چیز ساخت و این موضوع مرا آزار نمیدهد. ساختن چیزی از هیچ به مراتب سختتر است اما اغلب قصه خوبی از آب درمیآید. این دقیقا همان جایی است که آدم واقعا مینویسد. یادم میآید از کالج که بیرون آمدم دوستی داشتم که به من گفت: «فکر میکنی کسی پیدا بشه که بهت زنگ بزنه و ببردت سر کار؟» گفتم: «آره.» واقعا من فکر میکنم یک داستان میتواند شرایط مرا تغییر بدهد؟ بله!
در کتاب نوشتهاید که خواهرتان سر کار به دیدنتان میآید و شما از کسی میخواهید تا در را رویش ببندد و او را از زندگی خود بیرون میکنید. این آخرینباری بود که قبل از خودکشی او را دیدید. نوشتن این جریان چه مشکلی داشت؟
قصد نداشتم در اینباره بنویسم. با خودم فکر کردم: «خداوندا، واقعا این کار را میکنم؟» به این نتیجه رسیدم که نوشتنش اهمیت دارد چون هر چه در داستان پیچیدگی ایجاد کند خوب است. آنچه در آن داستان نگفتم این است که هر بار صحبت از تیفانی میشد هفتهها طول میکشید تا تمام شود چون تیفانی چیزی چنان آشوببرانگیز میگفت که هر کسی را از کوره درمیبرد تا حدی که دیگر نمیشد دربارهاش فکر نکرد.
این جریان موجب میشود تا شما فکر کنید انسان بیعاطفهای هستید؟
وقتی این جریان را با صدای بلند روی صحنه میخواندم، باورم نمیشد دست به چنین کاری زده باشم. نمیتوانستم باور کنم که دارم جریان را میخوانم. به همان بدی بود که نشان میداد. وقتی در را روی صورت کسی ببندید و او برود و دست به خودکشی بزند و دیگر قرار نباشد او را ببینید... اصلا صورت خوشی ندارد. یاد حرف کسی میافتم که به من گفت تا خودت شگفتزده نشوی نمیتوانی موجب شگفتزدگی خواننده شوی. در زندگی شخصی شما چه چیز شگفتانگیزی وجود دارد؟ همیشه چیزهایی هست. اعترافهایی که میکنید و خارش زیرپوستی و حسی که به شما دست میدهد. اینها میتواند زمانی رخ بدهد که پشت میز کار خودش نشستهاید و جا خوردهاید. از این رو، به نظر من وضعیت پیشآمده میتواند خواننده را دقیقا به همان طریقی دچار شگفتی کند که مرا کرده بود. تصور میکنم خوانندگان فکر میکنند من هیولا هستم.
مادرتان حضور پررنگی در این کتاب (کالیپسو) دارد. به نظر میآید قصهگویی شما از او نشات میگیرد؟ به عقیده شما مادرتان چه تاثیری در موقعیتتان داشته است؟
مادرم ۶۲ ساله که بود از دنیا رفت و سلامتی درست و درمانی نداشت. نمیتوانست راه برود چون خیلی سیگار میکشید. من تصور میکنم اگر مادرم زنده مانده بود کارش به حمل منبع اکسیژن یا چیزی شبیه به آن میکشید. اگر این موقعیت برایم پیش آمده که به مادرم بگویم «با من میآیی مسافرت؟ میآیی روی صحنه مرا معرفی کنی؟» حتما استقبال میکرد چون استحقاق توجه را داشت.
با انتشار این کتاب نگرانی فزایندهای در خصوص حساسیتهای فرهنگی شکل گرفته است. نسبت به اینها بیاعتنا هستید؟
غالب اوقات مردم پس از خواندن کتاب میگویند: «چیزی را که گفتهاید نمیتوانم باور کنم» و من همان وقت فکر میکنم: «مگر من چه گفتم؟» حسی به من میگوید که بسیاری از آن موضوعات در واقع با کمدی دشمنی دارند. بعد از هر برنامه غائلهای به راه میافتد. در مطلبی آمده بود که زنی در هواپیما در شلوارش کارخرابی میکند. من موضوع را جوری را مطرح کردم که انگار دامنش را از یک کولی که خیلی پیش مرده بود کش رفته چون میخواهم مردم به رنگ دامن دقت کنند. مطلب را در شهر ادینبرو میخوانم و مرد جوانی میآید و میگوید: «میخواهم از شما گلهای بکنم. من یکدهم کولی است. من واقعا از آن جور حرف زدن شما خوشم نیامد.» من به او میگویم: «هر وقت نهدهم کولی شدید با من تماس بگیرید.» منظورم این است که چه کسی یکدهم کولی نیست؟ نوشتن که تبلیغ نیست.
شما در انگلیس زندگی میکنید اما آمریکا موضوع اصلی نوشتههای شما است. آیا دور بودن از آمریکا کمکی به شما میکند؟
بله کمک میکند. دانلد ترامپ این اواخر گفت که آمریکا بالاخره دوباره در دنیا جدی گرفته شد. به این ترتیب، آمریکا به هیچ درد من نمیخورد. وقتی با موافقان ترامپ بحث میکنم، درمییابم در دنیایی زندگی میکنم که عملا به هیچ وجه واقعی نیست. دور بودن از آمریکا واقعا کمک خوبی است. از شما چه پنهان به تازگی مطلبی درباره تفنگ نوشتم با این موضوع که تهیه تفنگ در انگلیس چقدر سخت است. داشتم میگفتم برخلاف این حقیقت که شما نمیتوانید در این جا تفنگ خریداری کنید، مردم انگلیس احساس آزادی میکنند. آیا به این خاطر است که آنها نمیدانند چه چیزی را از دست میدهند یا احساس آزادی آنها به این دلیل است که در کلاس درس یا سالن نمایش فیلم یا تئاتر تا به حال هدف گلوله قرار نگرفتهاند؟
کتابهای بالینی شما کدامها هستند؟
رمان جدیدی هست از اوتسا مشفق با نام «سال آرامش و تنآرامی من» که قرار است منتشر شود و برای خواندنش لحظهشماری میکنم. ریک بِیس هم هست که داستان کوتاه مینویسد. یکی ـ دو سال پیش آمد این جا و برایم شام درست کرد. بخشی از کتابش درباره مسافرت به دور دنیا و شام درست کردن برای دیگر نویسندهها است با نام «جشن بیپایان». این کتاب به تازگی به دستم رسیده. کتابهای زیادی هست که دلم میخواهد آنها را بخوانم. کتابی هم الساعه دستم رسیده که مجموعهای از مقالات از یک نویسنده زن انگلیسی با نام ربکا فرانت است با نام «چیزهای ناممکن قبل از صبحانه». همین که بازش کرد یک دل نه که صد دل گرفتارش شدم.
آخرین کتابی که خواندید و واقعا خواندنی بود چه کتابی بود؟
«دلتنگ آن دنیا» نوشته اوتسا مشفق. یادم نمیآید آخرین بار کدام کتاب تا این حد مرا به خنده انداخته باشد. همینطور کتاب «گرسنه» نوشته رکسان گی. چشمهای مرا رو به جهانی دیگر باز کرد.
از خواندن کدام ژانرها پرهیز میکنید؟
کتابخوان مرموزی نیستم. کتابخوانی هم نیستم که به اثر جو بدهم. هیچ وقت اینجوری نبودهام. آدم وقتی کتاب خوبی میخواند، به هیجان میآید و با خودش فکر میکند: «وای! به چیزی نگاه کن که ممکن باشد.» زمانی هم که کتابی بد است آدم چیزهای زیادی یاد میگیرد. از کتاب بد چیزهای زیادی میتوان آموخت چون وقتی کتاب خوب است، اگر آدم بداند تکلیفش چیست، خودش از پسش برمیآید.
کدام رمان کلاسیک را به تازگی برای نخستینبار خواندهاید؟
«موبی دیک». نزدیک به 15 سال پیش، مجله اسکوایر از من خواست تا اثری را معرفی کنم که هنوز نخواندهام و من زمانی که دست به کار شدم فکر کردم هیچ راهی ندارد که این کتاب را تمام کنم. از این رو، به خودم گفتم تا کتاب را تمام نکردهام نه حمام میروم و نه موهایم را مرتب میکنم. از «موبی دیک» بیزار بودم.
به نظر شما در مورد کدام کتابها بیشترین اغراق شده است؟
«موبی دیک» و کتابهای جوزف کنراد. به خودم میگویم: «وای خدا! کی قرار است به جاهای مهمش برسیم؟»
به کدام کتاب یا نویسنده همیشه رجوع میکنید؟
همیشه به ریچارد ییتس رجوع میکنم و سالی یک بار رمان او با نام«راه انقلاب» را میخوانم. معمولا سالی یک بار هم رمان دیگری از او با نام «رژه عید پاک» را میخوانم. همچنین به فلانری اوکانر بارها و بارها مراجعه میکنم. طنزنویس خوبی است.