گروه فرهنگ و هنر خبرگزاری برنا، آثار محمود دولتآبادی همیشه مورد توجه اهالی ادب بوده و او یکی از نویسندگان پر آوازده و محبوب کشور است که آثاری چون «کلیدر»، «جای خالی سلوچ»، «طریق بسمل شدن» و «نون نوشتن» را خلق کرده است.
کتاب «سلوک» روایت عاشقى قیس بر دخترى است که با او هفده سال اختلاف سنى دارد. و حالا قیسى که در شصت و شش سالگى، معشوق را سرزنش میکند که چرا باید عاقبت چنان عشق سوزانى، چنین زمهریرى مى شد؟
دولت آبادى با همان زبان فاخر و خاص خودو با بهره گیرى از تکنیک جریان سیال ذهن، داستان را از سه منظر پى میگیرد و تنها در گوشه هایى روایت از خطِ ذهنیات خارج مى شود و به شرح آنچه مى پردازد که در خانه ى دختر (نیلوفر، مهتاب، مها، مهاما، ناتاناییل) رخ مى دهد. پدرى آزادمرد اما دربند، مادرى عزلت زده، برادرى افسارگسیخته و خواهرانى که هریک به نوعى به رابطه ى مهتاب و قیس حسادت مى ورزند.
پشت جلد کتاب سلوک متن زیبایی نوشته شده است:
اما… دوستان عزیز، با تواضع تمام بگویم ادبیات که از چشم و جان خواننده به نظر دلنشین و زندگی بخش می آید، در جاری شدنش از جان و دست نویسنده، بسی که جان فرسا و هلاکت بار است. دست کم در تجربه شخصی می توانم بگویم آنچه مرا از پای در می آورد، ناممکن بودن نوشتن است. وقتی به ناچار شروع می کنم به نوشتن، چنان است که گویی به دوزخی وارد می شوم، شاید به امید آن که بهشت واری برآورم. اما غالبا درون دهلیزهای آن در می مانم. و چون سرانجام از آن دهلیزها می گذرم با صرف سال های عمر، از پسِ چندی که برمی گردم و به حاصل کارم می نگرم – حقیقت اینست که غالبا احساسی ناخوشایند دارم. پس گاهی به صرافت می افتم که دورش بریزم یا که بسوزانمش. اما عمری که در پای آن ریخته ام چه می شود؟ بنابراین با بی رحمی به جراحی و تراشیدن و ساییدن همانچه می پردازم که در لحظات نوشتن شوقی جان سوز به آن همه داشته ام. و این جرح و تعدیل بیشتر نابودم می کند. نمونه اش همین کاری که در دست دارم که در مسیر تراش و سایش ها از بیش از هفت نام گذر کرد تا سرانجام در سلوک قرار بیافت.
در همان صفحات ابتدایى، قیس مردى را مى بیند که بى اندازه به خود نزدیک احساسش مى کند. مردى که دست نوشته هایش را بر نیمکت سنگى برجاى میگذارد و در همان اوایل کتاب، مخاطب در میابد که این نیمه ى دیگر قیس است. خودِ اوست از نگاه خودش که حالا نوشته هایش را مى خواند به امید بازیابى عشق خالص و نابى که تجربه کرده و علت شکست آن.
بخشهایی از کتاب:
«دوست داشته شدن از سوى کسى که دوستش مىدارى، آن حس و حالتى است که در واژه عام و عادی خوشبختى نمىگنجد.»
«عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید در بن درخت. اول بیخ در زمین سفت کند پس سر برآرد و خود را در درخت بپیچد و همچنان میرود تا جمله درخت را فرا گیرد و چنانش در شکنجه کند که نم در درخت نماند و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت می رسد، به تاراج میبرد تا آنگاه که درخت خشک شود…»
«به زنى مىاندیشم که چون از درون من مىرفت، یک چاه بىکبوتر در من بهجا گذاشت از خود، یک چاه سرد و تاریک، همانچه در اصطلاح آسان مى شود به لغت و گفته مىشود خلاء. ستون درون من تهی خود را بهجا گذاشته است و چه سرد و مبهم و تاریک است آن. تابش خورشید در ستون بلورین کجا و پژواک درد در پیچهاى پر مُخافت چاه؟»