
به گزارش برنا، کتاب «ننه دلاور و فرزندان او» نوشته برتولت برشت است. او این نمایشنامه را بین سالهای 1938 و 1939 نوشت و این نمایشنامه برای نخستین بار در سال 1941 در زوریخ به روی صحنه رفت.
مصطفی رحیمی در ابتدای کتاب دربارهی این اثر مینویسند: «ننه دلاور و فرزندان او» یکی از مشهورترین نمایشنامههای برشت است. این اثر را پارهای از منتقدان «چکیده افکار برشت» و بعضی شاهکار او دانستهاند. عدهای نیز با عنوان «بزرگترین نمایشنامه ضد جنگ» از آن یادکردهاند. او همچنین دربارهی جنگهای سیساله مینویسد: «اشاعه افکار جدید از طرفی، که فن چاپ کمک شایانی به آن کرد، و فساد کشیشان و روحانیان از طرف دیگر، موجب شد که در قرن شانزدهم میلادی وحدت جهان مسیحی متزلزل شود و مذاهب جدیدی در دین مسیح پدید آید. این امر دو نتیجه مختلف به بار آورد.
نخست گروهی از دهقانان به تصور اینکه مذاهب تازه پشتیبان آنهاست بر ضد ستمگران عصر شوریدند، اما رهبران مذاهب جدید بهنوبه خود پاپهای دیگری شدند و از مردم روی برتافتند. چنانکه لوتر اصلاحکننده دین مسیح فتوا داد که اگر زبردستان زشتکار و بیدادگر هم باشند، زیردستان نباید سرکشی کنند. و نیز میگفت که دهقانهای شورشی را، به هر وسیلهای که پیش آید، باید از میان برداشت و قتل عام کرد؛ زیرا هیچچیز مسمومکنندهتر و زیانبارتر و شیطانیتر از یک فرد شورشی وجود ندارد. لوتر میگفت که قتل دهقانان سرکش چون کشتن سگ هار امری واجب است، زیرا اگر چنین کسی نابود نشود به آدمیان حمله خواهد کرد و زمینها را متصرف خواهد شد. نتیجه آن شد که تنها در ایالت آلزاس هیجده هزار دهقان به دست ستمکاران خفه شدند. نتیجه دیگر تفرقه مذهبی، جنگ طویلی بود که در اوایل قرن هفدهم در اروپا به وجود آمد. این جنگ که از سال ۱۶۱۸ تا ۱۶۴۷ به طول انجامید به جنگهای سیساله مشهور است.»
داستان «ننه دلاور و فرزندان او» دربارهی فروشندهی دورهگردی است که هر چیزی را که دستش بیاید میخرد و میفروشد بهویژه اسباب و وسایلی که به درد سربازها میخورد. ننه دلاور بر این باور است که سربازان نمیتوانند راحت ازاینجا به آنجا بروند و به همین دلیل مشتریان خوبی برای او بهحساب میآیند. ننه دلاور سه فرزند هم دارد که این فرزندان با وجود اینکه از پدر متفاوت هستند کنار مادرشان زندگی میکنند و او را کمک میکنند.
بخشی از کتاب:
سرجوخه: نمی شناسمش برای چه اسمش را گذاشته اند دلاور؟ هر دو پسر:(با هم) برای این اسمش را گذاشته اند دلاور که ترسیده دارایی اش را از دست بدهد و با پنجاه تا قرص نان که توی گاری اش بوده، از خط آتش توپخانه گذشته است. ننه دلاور: نان ها داشت کیک می زد. وقت هم کم بود. چاره ای غیرازاین نداشتم. سرجوخه: شوخی موقوف! ورقه هایت را بیاور بیرون. دلاور:(داخل یک قوطی فلزی را می کاود و از گاری پایین می آید.) بفرمایید! این هم تمام ورقه های من، سرکار. این یکی یک کتاب دعاست، سالم و بی عیب، برای پیچیدن خیار. این یکی هم نقشه ولایت مراوی. خدا کند روزی گذارم بیفتد به آنجا، والا نقشه به درد موش ها می خورد. این نوشته لاک و مهرشده هم نشان می دهد که اسبم مشمشه ندارد. حیوان زبان بسته مرد. پانزده «فلورن» می ارزید، مال خودم نبود. خدا را شکر. این ورقه ها بس است؟ سرجوخه: الکی نخواه به من قالب بکنی. حقت را کف دستت می گذارم. خوب می دانی که باید ورقه عبور داشته باشی. دلاور: با من مودب صحبت کنید. جلو روی بچه هام که هنوز از دهانشان بوی شیر می آید، به من نگویید که می خواهم به شما قالب کنم. من با جنابعالی طرف نیستم. در هنگ دوم من فقط یک ورقه عبور دارم، آن هم قیافه نجیب و معصومم است. حالا اگر شما نمی توانید این خط را بخوانید، تقصیر من نیست. برای خاطر شما نمی توانم مهر به صورتم بزنم. مأمور سربازگیری: سرکار، گمان می کنم این زن از آن ماجراجوها باشد. تو قشون انضباط می خواهند. دلاور: خیر، تو قشون آش می خواهند! سرجوخه: اسمت چیه؟ دلاور: آنا فیرلینگ. سرجوخه: خیلی خوب. پس اسم خانوادگی همه اینها فیرلینگ است؟ دلاور: برای چی؟ اسم خانوادگی من فیرلینگ است. نه آن ها. سرجوخه: گمان کردم این ها بچه های تو هستند. دلاور: کاملا درست است. ولی این مطلب دلیل نمی شود که همه آن ها یک اسم خانوادگی داشته باشند