گروه جوان و جامعه خبرگزاری برنا: به مناسبت روز کارگر به سراغ باغبانی رفتیم که وقتی از باغبانی صحبت می کند ، چشمانش برق می زند.
نامش موسی است ، تقریبا هفتاد سال دارد ، همه در پارک حاج موسی صدایش می زنند . دستانش آنقدر ضمخت شده است که خودش می گوید:« می ترسم با این دستان خشنم ،تن نحیف گل ها را درد بیاورم»
اما چهره ی قبراق گلهای پارک چیز دیگری را نشان می دهد. گل های پارک با زبان بی زبانی می گویند بودنشان را مدیون همین دستان خشن حاج موسی هستند.
همه چیز از یک گلدان شروع شد
حاج موسی از روزی می گوید که تصمیم گرفت باغبان باشد:«از بچگی علاقه زیادی به گل و گیاه داشتم ، به خاطر من باغچهی خانهمان همیشه آباد بود.همه چیز از یک گلدان شروع شد، گلدانی که پدرم به من هدیه داد . نمیدانم چون کادوی پدرم بود، انقدر دوستش داشتم یا به خاطر اینکه گلش شمعدانی بود . دلیلش هر چه بود ، این گلدان تمام زندگیام شد.»
او از خاطرات گل کاشتن هایش اینگونه می گوید:« گلدانم روز به روز پر گل تر می شد و من حالا دیگر قلمه زدن هم یاد گرفته بودم . از گلدان کوچکم به باغچه ی حیاتمان رسیدم و آنجا هم گل کاشتم ، دیگر تنها گل آشنایم ، شمعدانی نبود و با گلهای دیگر هم آشنا شده بودم و راههای پرورششان را یاد گرفتم ، آنقدر برای گل کاشتن ذوق داشتم که در مدت کوتاهی تمام باغچهمان پر از گل شد و من سراغ باغچهی فامیل و همسایهها رفتم . تا آنجا که هیچ باغچه ایی در نزدیکی مان خالی از گل نبود»
سواد نداشتنم مرا با گل و گیاه پیوند زد
حاج موسی وقتی ازگل و گیاه می گوید، انگار از صمیمی ترین دوستانش صحبت می کند ، همانقدر روی گل ها متعصب است که آدم روی نزدیک ترین های زندگی اش :« شهرستان زندگی می کردم و آنجا مخصوصا در زمانی که من در سن مدرسه رفتن بودم،تحصیلات عالیه باب نشده بود. همین که می توانستی بخوانی و بنویسی کافی بود. به همین خاطر من هم خیلی پیگیر مدرسه رفتن نشدم و تا چشم به هم زدم به سن کار کردن رسیده بودم. سواد آنچنانی که نداشتم همین دلیلی شد که به علاقه ی دوران کودکی و نوجوانیام برگردم و بروم سراغ گل و گیاه . یکجوری سواد نداشتنم مرا دوباره با گل و گیاه آشتی داد و برای همیشه پیوند زد .»
گل ها و گیاهان گوش شنوای من هستند
گلها حالا همدم غم و خوشحالی حاج موسی هستند:«از همان زمان که باغبانی را برای خودم انتخاب کردم تا امروز گل و گیاه ها گوش شنوای من بوده و هستند . وقتی با گلها کار می کنم، برایشان از زندگی ام میگویم ، از ناراحتیهایم و از نگرانیهایم . واقعا فکر میکنم به من گوش میدهند . سعی میکنم وقتی باغچهای را بیل می زنم غم و ناراحتی ام را همانجا در خاک بگذارم و چال کنم.زمانی که با ناراحتی کار می کنم، واقعا حس می کنم گل ها سرشان خم می شود و از ناراحتی ام ، ناراحتند اما روزهایی که شادم حتی فکر میکنم، از شادی من گل ها پررنگ تر و شاداب ترند .»
طبیعت بزرگترین معلم انسان هاست و باید ازآن درس گرفت
حاج موسی از دنیا و آدم هایش می گوید :« دنیا خیلی زیباست . آدم ها خیلی زیبا هستند . عمر آدم ها مثل گل هاست. همانقدر کوتاه . تا چشم به هم بزنیم تمام شده است و باید غزل را بخوانیم و برویم اما آدمها باید تلاش کنند که در این عمر مثل گل ، مثل گل ها زندگی کنند، به اطراف زیبایی بدهند و جهان را خوشبو کنند .انسان باید جوری زندگی کند که وقتی بقیه به زندگی اش نگاه می کنند ، بگویند چقدر زیبا زندگی کرده است و چه عمر پر برکتی داشته است، اما بعضی از ما فراموش می کنیم که راز زندگی چیست.طبیعت بزرگ ترین معلم انسان است اگر به عمق طبیعت دقت کنیم خیلی چیزها یاد میگیریم.»
او که به نظر میرسد، سختیهای زیادی را پشت سر گذاشته است، میگوید:«در برابر ناملایمات زندگی باید مثل درخت چنار قوی بود. کمتر پیش میآید در مقابل طوفان بشکند. اما گاهی هم در مقابل بعضی مشکلات باید مثل درخت تبریزی تکان خورد و ناملایمات را رد کرد ، همانجوری که درخت تبریزی باد را از شاخ و برگ خود عبور می دهد.انسان وقتی عاشق می شود مثل بید مجنون است . افتاده حال و برگ ریزان با کمر خمیده اما همین حالت است که بید مجنون را زیبا می کند . انسان هم با عشق است که زیباست حتی اگر از عشق افتاده حال شود .»
آرزوی همیشگی حاج موسی باغبان ، صفای باغچه ی همه ی خانه هاست . خودش اینجور از ارزوهایش می گوید:« آرزوی همیشگی من این است که همه ی خانه ها حیات داشته باشند و همه ی حیات ها ، باغچه و همه ی باغچه ها پرگل و سرسبز باشند.وقتی بچه ها در پارک بازی می کنند لذت می برم . کاش می توانستند در حیات خانه شان بازی کنند اما متاسفانه امروز دیگر خانه ها مثل قدیم حیات ندارند.بعضی بچه ها که در پارک بازی می کنند تشنه ی بوی چمن و آب بازی و گل بازی هستند .اما بزرگترین آرزویم این است که یک روز همه یاد بگیرند گل تا وقتی به شاخه است زیباست و آنرا از شاخه جدا نکنند و زندگی اش را نگیرند.به خدا گل ها و درختان هم جان دارند و حس می کنند. وقتی لگد شوند ، درد می کشند »
باغبان ها مثل درخت کاج هستند
او ادامه میدهد:«از اینکه انسان هستم خوشحالم اما بدم هم نمی آمد گل بودم به شرطی که با من برخورد مهربانانه میشد .اگر قرار بود گل باشم ، بنفشه را به همه ترجیح می دادم ، بنفشه ظریف است و زیبا . گرچه به من نمی آید که بنفشه باشم ، با این دستان ترک خورده و صورت آفتاب سوخته و خشن.از بین گل ها همیشه دلم برای بنفشه میسوزد اما دلیلش را نمیدانم.اما اگر می خواستم درخت باشم فکر کنم کاج خیلی شبیه من است ، همیشه سبز است اما آنقدر سبز بودنش عادی شده است که بود و نبودش برای کسی فرقی نمی کند . مثل ما باغبان ها ، باغبان ها مثل درخت کاج هستند، کسی نمی فهمد کی درختان آبیاری می شوند ، کی هرس می شوند و حتی کی کاشته می شوند.»
پدر مهربان گل ها ، حاج موسی باغبان ، در تمام مدت صحبتش به دستان ترک خورده اش نگاه می کند ، از گل ها که حرف می زند از شدت هیجان صدایش می لرزد . طوری به باغچه ها نگاه می کند انگار تمام آن گل های خوشرنگ باغچه فرزندانش هستند.